2015 _ سامارا - روسیه
" سمت چپت بپیچ توی راهرو. سه متر جلوتر یه در شیشهایه. بیرون ساختمون توی ماشین منتظرتیم."
صدای نامجون از هدفون توی گوشش پیچید. بندای کولهاش رو روی شونههاش محکم کرد و همونطور که با سرعت میدویید به عقب چرخید تا فاصله نگهبانا رو با خودش چک کنه. اون احمقا دائم داد میزدن که وایسه. انگار که حرفشون قرار بود تاثیری داشته باشه!
" برید به جهنم."
با پوزخند زمزمه کرد و به محض رد شدن از در شیشهای با ساعتش ثانیه شمار بمب رو فعال کرد. اعداد قرمز روی صفحه ساعت نشون میدادن فقط ده ثانیه برای دور شدن از اون ساختمون وقت داره.
خودش رو توی ون مشکی رنگشون انداخت و قبل از اینکه در بسته بشه ماشین به حرکت در اومد." آوردیش؟"
نامجون درحالی که از پنجرهی پشت ساختمون رو نگاه میکرد تا لحظه انفجارو از دست نده پرسید و جیمین بعد از پایین کشیدن ماسک مشکیش لبخند خوشحالش رو از آینه به هیونگش نشون داد.
" این چه سوال مسخره-"
قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه، صدای انفجار و شدت موجش که باعث شد ماشین کمی تکون بخوره بلند شد. نامجون و جیمین هیجان زده خندیدن و بعد هردوشون به طرف راننده که تا الان توی سکوت فقط روی کارش تمرکز کرده بود برگشتن.
" دیدیش نونا؟ کار من بود."
جیمین بین خندهاش گفت و به شونه دختر زد. نمیتونست چشمای دخترو به خاطر کلاه کپ روی سرش ببینه اما مطمئن بود اون الان چشماش رو براش چرخونده.
"مزخرف نگو. تو فقط فعالش کردی. کسی که کل اون ساختمون لعنتی رو بمب گذاری کرد تا الان شاهد این شاهکار باشید من و جوهیون بودیم."
دختر زیر لب غرید و حرصش رو با محکم پیچوندن فرمون بیچاره خالی کرد. جوری که جیمین به در کنارش خورد و نامجون عقب ون تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد.
" یاا! داشتی مغز متفکرتونو میکشتی سولگی احمق! به ماما میگم دفعه بعد به جای تو وندی رو بفرسته. رانندگیت افتضاحه!"
نامجون از عقب ماشین درحالی که پیشونی دردناکش رو ماساژ میداد غر زد. سولگی از توی آینه چشماش رو برای اوپای لوسش چرخوند و با صدای بچگونهای مسخرهاش کرد.
" به ماما میگم وندی رو بفرسته. پسر کوچولوی بیمغز."
دعواها و بحثای اون و نامجون از اولین باری که همدیگه رو دیده بودن و فقط دو و چهار سالشون بود شروع شده و طی تمام سالهای بعد زندگیشون هم ادامه پیدا کرده بود. هرچند توی مواقع جدی اون دوتا یکی از قوی ترین ترکیب ها برای عملیات بودن و همیشه از هم مواظبت میکردن اما این باعث نمیشد از بحث باهم صرف نظر کنن.

VOUS LISEZ
SNIPER
Fanfiction🚫اجازه بازگردانی و یا انتشار توسط اکانتها یا در پلتفرمهای دیگه برای این داستان و هیچ کدوم از داستان هام وجود نداره. "شما می دونید من با دولت کار نمیکنم. " "به خاطر دوست پسرت چطور؟" ***** ا...