"2017_ ججو"
دستکشهاش رو توی جیبای پالتوی نم دار و سفیدش چپوند و پالتو رو به خدمتکار کنارش داد. صدای رعد و برق و برخورد دونههای درشت بارون نشون میدادن بارون از زمانی که بیرون بوده شدید تر شده. با راهنمایی خدمتکار به سمت کتابخونه اون عمارت حرکت کرد. برخورد پاشنههای چکمههاش با پارکت های شطرنجی سیاه و سفید کف سالن،زودتر از اینکه خدمتکار حضورش رو اعلام کنه، رسیدنش رو به میزبان خبر داد.
وقتی وارد کتابخونه شد، ووشیک با لبخند و نگاهی منتظر بهش خیره شده بود. از دیدن چهره ووشیک عمیقا نفرت داشت اما فعلا برای منافعش مجبور بود اون مرد موذی رو کنار خودش نگه داره.
" دو ساعت دیگه به شیکاگو پرواز دارم. پس به نفعته همین الان چیزی که میخواستمو آماده کرده باشی."
بدون اینکه برای کنترل لحن بی حوصلهاش تلاش کنه گفت. پوزخند احمقانه روی لبای ووشیک داشت کم کم کلافهاش میکرد.
" چیزی که خواستی آماده است اما در ازای دادن آدرس خونهی امن اون جاسوسای روس، ازت یه چیزی میخوام."
ووشیک گفت و با طمانینه انگشت اشارهاش رو لبهی لیوان کوکتلش کشید. میدونست زن روبروش توی وضعیتی نیست که بهش نه بگه.
" لعنت بهت مین. بگو چی میخوای. باید برم."
پوزخند روی لبای ووشیک پررنگ تر شد. همیشه خوب از پس پیش بینی رفتار آدما برمیومد. خیلی خوب.
" درباره پسرم میدونی. برخلاف تو که هیچی از بچههات نمیگی من همهچیزو درباره این یونگی نحس بهت گفتم."
زن چشماش رو کلافه چرخوند و نفسش رو با صدا بیرون داد.
" چی میخوای؟ بهت گفتم، هرچقدر هم ارتباط کاریمون قوی تر بشه، قرار نیست به بچههام معرفیت کنم یا اجازه بدم خونمو ببینی. هیولایی مثل تو هیچ وقت مورد اعتمادم نیست."
" نمیخوام بچههاتو ببینم. فقط میخوام بهترینشون لکه شرمآور زندگیم، یونگی رو برام پاک کنه. میدونی که اون چقدر قاتل خوبیه. باید مطمئن بشم نتیجه عملیات حتما موفقیت آمیزه."
ووشیک خونسرد جواب داد. چشماش هیچ حسی رو منتقل نمیکردن. انگار داشت درباره کشتن یه حشره حرف میزد نه پسرش. و حتی نه یه انسان.
اون لحظه ماما برای اولین بار از شیطان روبروش وحشت کرد.
□ □ □ □ □ □
یه هفته از زمانی که زن درخواستش رو قبول کرده بود میگذشت اما هنوز هیچ خبری به دستش نرسیده بود. ووشیک میدونست اون زن هیچ وقت به حرفی که زده خیانت نمیکنه ولی اینبار داشت نگران میشد. انگار وجود یونگی به نفرین زندگیش تبدیل شده بود و نمی تونست ازش خلاص بشه.

YOU ARE READING
SNIPER
Fanfiction🚫اجازه بازگردانی و یا انتشار توسط اکانتها یا در پلتفرمهای دیگه برای این داستان و هیچ کدوم از داستان هام وجود نداره. "شما می دونید من با دولت کار نمیکنم. " "به خاطر دوست پسرت چطور؟" ***** ا...