وندی و سئوجون روی میز وسط اتاق اسلحه نشسته بودن و منتظر چک شدن اسلحهها توسط سولگی و تحویل گرفتنشون بودن. وندی برخلاف سئوجون که از استرس مدام پاهاش رو تکون میداد و گاهی گوشه ناخناش رو میجویید، خونسرد بدنش رو متناسب با ریتم موزیکی که از هدفونش پخش میشد تکون میداد و زیر لب با خواننده همراهی میکرد.
با طولانی شدن زمان انتظارشون، دستش رو توی جیبش فرو برد و یکی از آدامسای همیشگیش رو بیرون آورد تا باقی زمانش رو با جوییدن آدامس بگذرونه.
روکش دور آدامس رو کند و خواست قرص گرد و براق آدامس نعنایی رو روی زبونش بذاره، اما با حس نگاه خیره شخصی، به سمت راستش چرخید و وقتی نگاه مردد سئوجون رو روی خودش دید، آدامسش رو به سمت اون گرفت.
" نصفشو میخوای؟"
" اه، بهش دست زدی. حتی اگه بمیرم هم نمیخورمش. دیدم که قبلش دستات بین موهات بود."
سئوجون با قیافه منزجری گفت و روش رو برگردوند. شاید کامل ترین کلمه برای توصیف اون پسر وسواس بود. چیزی که باعث میشد اغلب اوقات ماما اونو برای قتل نفرسته چون اگه فقط یه کم لباساش یا قسمتی از بدنش خونی میشد، بدون اینکه اهمیتی به از بین رفتن ابهتِ هیکل و سنش بده، روی زمین مینشست و انقدر داد میزد تا یه نفر اثر خون رو کامل از روی بدنش پاک کنه.
حالا هم از اینکه قرار بود همراه خواهراش به مخفیگاه ووشیک بره و احتمالا هم خونی و هم آلوده به بی نهایت باکتری دیگه بشه اونقدر استرس داشت که هر پنج دقیقه یکبار دستاش رو با ژل مخصوص ضدعفونی میکرد.
" اسلحههاتون. سالم تحویلتون دادمشون."
صدای سولگی سکوت بین سئوجون و وندی رو شکست. وندی درحالی که خشاب اسلحهای که سولگی بهش داد رو چک میکرد چشمکی به چهره بی حس خواهرش زد و با سرخوشی گفت:(( ماهم سالم بهت برمیگردونیم اونی. ))
" تعدادمون کم نیست؟ ووشیک و آدماش حرفهاین."
سئوجون همونطور که مشغول چک کردن اسلحهاش بود متفکرانه پرسید. دوست نداشت به خاطر اون پیرمرد احمق حتی یکی از افراد خانوادهاش آسیب ببینن. اما سولگی با جوابش نگرانی پسر بزرگتر رو از بین برد.
" منظور ماما رو نفهمیدم ولی گفت نامجون با خودش نیروی کمکی میاره."
وندی و سئوجون با نگاه مبهمی به هم خیره شدن و در نهایت هردوشون با رسیدن فکری به ذهنشون همزمان زمزمه کردن:(( پینک پنثر!))
□ □ □ □ □
" جرات نکنید اونجا بمیرید. این مهم ترین عملیاتیه که تا الان داشتیم. میخوام تمیز و عالی انجامش بدید و زنده بمونید. همه فهمیدن؟"
جین با صدای بلند پرسید و افرادش با اطمینان حرفش رو تایید کردن.
" خوبه. پنج دقیقه دیگه حرکت میکنیم."
YOU ARE READING
SNIPER
Fanfiction"شما می دونید من با دولت کار نمیکنم. " "به خاطر دوست پسرت چطور؟" ***** اگوست دی یکی از ماهرترین کارمندای سایت آدم کشی پینک پنثره. اون از زندگی روتین و یکنواختش راضیه. اما چی میشه یه روز صبح و...