پارت یک

1K 136 40
                                    


به کسی که برایت نمی‌نویسد مزاحم روزهایت نمی‌شود درباره‌ات نمی‌خواند مهمترین تاریخ‌های تو را حفظ نمی‌کند و زندگی‌ات را پُر از کارهای شگفت‌ انگیز نمی‌کند وابسته نشو...


** ** ** **


"فااااااکککک، آخه چرا الان؟ همه ی پروژه هام مونده..."

همانطور که غر میزد به سمت سبد لباس چرک ها رفت. همه ی لباسها را با هم در سطل ماشین لباسشویی گذاشت. هم خانه اش که تازه وارد آشپزخانه شده بود، فریاد زنان و با عجله به سمت ماشین لباسشویی رفت، او را به کناری هول داد و باعث شد پسر جوان با باسن بر روی کف سرامیکی آشپزخانه بیفتد.

"هی وانگ ییبوی احمق؟! هزار بار بهت گفتم لباسها رو اینجوری نچپون تو ماشین... وقتی حوصله نداری بهتره انجامش ندی... اون دفعه کل لباسها به خاطر تیشرت قرمز تو، صورتی شده بودن..."

ییبو نیز کلافه به چهره ی پسر جوان نگاه کرد. در همان حالت نشسته لگدی به زانوی او که نیم نشسته بود، زد.

"چند بار بهت بگم اینجوری هولم نده یه وری؟ یادته ترم پیش چقدر از درسهام به خاطر همین حرکت مزخرفت عقب افتادم؟ من یه معمارم به دستم نیاز دارم...بفهم اینو جاننننن"

جان با اخم به او که بلند شده بود نگاهی انداخت:"تو که میگی این کار خوب نیست پس چرا خودت انجامش میدی؟ منم یه پزشکم به دستم نیاز دارم گوسفند..."

پسر ایستاده با تخسی خاصی گفت:"تا یادت باشه که تکرارش نکنی"

گویا هر دوی آنها قصد کوتاه آمدن نداشتند اگر صدای زنگ در بلند نمی شد. ییبو غرغر کنان با صدایی آرام به جان گفت:"جان... همش تقصیر توئه که اونا اینجان... لعنت بهت" برای باز کردن در از آشپزخانه خارج شد و به صدای هم خانه ایش که با صدایی عصبی داد میزد توجهی نکرد.

با باز شدن در دو دختر و پسر شش ساله ی قد به سمت ییبو حمله بردند و از پاهای او آویزان شدند:"دایی ییبو...."

پسر جوان با همه ی استرس و بدخلقی که داشت، نمی توانست مقابل عشقی که به آن دو داشت بی تفاوت باشد. زانو زد و هر کدام را در یک دست خود به آغوش گرفت:"ببین کیا اینجان؟ پرنس و پرنسس من... عشق های دایی"

در حال بوسیدن آن دو بود که مادر دو کودک با چمدانی وارد شد. زن جوان با دیدن برادر جوانش، خود را در آغوش او انداخت:"واو ببین چه جذاب شده داداشم... دلم برات یه ذره شده بود فسقلی"
جان به پشت در رسید، در را کامل باز کرد:"نینا.... بر خلاف داداشت هر چی میگذره هی جذابتر میشیا" زن جوان خندید:"جان جان تو هم همینطور عزیزم، اما باز هم به پای داداشت نمی رسی"

شوکرانWhere stories live. Discover now