پارت نه

356 105 25
                                    


"کوشیده ام که به اعمال انسان نخندم،

از برایشان گریه هم نکنم،

بدانها نفرت نیز نورزم،

بلکه بکوشم درکشان کنم.

باروخ اسپینوزا"


** ** ** **


** دو ماه بعد:


"ممنونم آقا، همین بغل ها نگه دارین..."
از تاکسی پیاده شد. نفس عمیقی کشید. دانه های ریز برف، از آسمان می بارید. نوک بینی و گوشهایش را که از سرما قرمز شده بود را با بالا بردن لبه های پالتویش پوشاند. چند دقیقه پیاده روی آرام کرد تا به ورودی بیمارستان نه چندان بزرگ اینچئون رسید. از نگهبانی آدرس دفتر مدیریت را پرسید. وقتی به طبقه ی سوم رسید با دیدن تابلوی اتاق قصد رفتن به سمت اتاق را داشت که با صدای پرستار بخش در جایش ایستاد:"ببخشید آقا؟! شما کاری داشتین؟ اینجا بخش کارکنان و مدیریته. بخش بیماران پایینه"
جان به سمت پرستار چرخید. لبخند زد:"آممم... ببخشید... راستش میخواستم دکتر پارک رو ببینم..."

با برخورد چیزی به در و صدای فریاد از داخل اتاق هردو ترسیدند. دختر جوان بازوی جان را گرفته او را به سمت دیوار کشید:"اینجا واینسین خطرناکه..."
جان شگفت زده پرسید:"چی؟ چرا نمیرین ببینین چی شده؟ ممکنه دکتر پارک چیزیش شده باشه؟! نشنیدین مگه؟!"
پرستار اخم کرد و عصبی پاسخ داد:"شما هیچی نمیدونین... با دکتر قرار داشتین؟ چون اون الان یه مهمون داره... اینا هم صدای بحثشه"
جان با دهنی نیمه باز به دختر خیره شد:"ی..ییعنی چی؟ با مهمونش..."
در اتاق باز شد. مردی بلند قد و جذاب از اتاق بیرون آمد اما هنوز با در دست داشتن دستگیره ی در، آن را نیمه باز گذاشته بود. خطاب به فردی که در اتاق بود داد زد:"تو باید بری پیش دکتر اعصاب و روان... تو نیاز به درمان داری..."

به همراه صدای کفش های زنانه، زنی جوان از اتاق بیرون آمد. حالت تهاجمی او باعث عقبگرد مرد جوان به سمت راهرو شد. تهدید وار انگشتش را بالا آورد:"توی نکبت به من میگی روانی؟ تو.... توی گوساله؟ به چه جراتی؟" با تیزی کفش لگدی به ساعد پای مرد جوان زد. با خم شدن آن مرد، زن جوان چنگی به موهای او زد که صدای فریادش برخاست:"روانی... ول کن موهامو... کندیشون... وحشیییییی"
زن جوان جیغ زد:"سه بار بلند بگو گوه خوردم تا ولت کنم... زودباش"
جان با تعجب به سمت پرستار جوان برگشت. او نیز با چهره ای جمع شده از دیدن آن دعوا، به جان نگاه کرد:"اون خانوم دکتر پارک هستن... اون بدبختم دکتر وو"
با این کلمات جو به یکباره آرام و ساکت شد. هر دو طرف دعوا سرشان را به سمت جان و پرستار چرخاندند. پرستار با تعظیمی کوتاه به سرعت از آنجا دور شد. جان من من کنان گفت:"م..من...ممممن نمیخواا...ستم مزاحم شم... چا...چاننن...یو...یول..."

شوکرانWo Geschichten leben. Entdecke jetzt