پارت بیست و نهم

299 99 32
                                    


امروز کارهای بسیار دارم

باید خاطراتم را قربانی کنم،

روح زنده‌ام را سنگ کنم،

سپس

به خودم بیاموزم

که دوباره زندگی کنم.

آنا آخماتووا

** ** ** **

"هیونگ... هیونگگگ؟؟؟ کجایی؟" وقتی جوابی نگرفت زیر لب زمزمه کرد:"نکنه چیزیش شده؟"

با صدای هارو از پشت سرش، در جایش پرید:"چه چیزی؟ چرا همش منفی فکر میکنی؟"
با حالت ییبو خندید. چشمانش که هلالی میشدند، خنده هایش همه شبیه جان بود. ییبو دلتنگ خودش را در آغوش او انداخت. حتی عطر تنش نیز شبیه عطر معشوقش بود. همانطور که محکم او را به سینه اش میفشرد گفت:"خیلی خیلی زیاد دلم برات تنگ شده بود هیونگ"
هارو پسر کوچکتر را در میان بازوانش گرفت و با فرو کردن بینیش در موهای ییبو گفت:"تو چرا هیچ وقت بزرگ نمیشی بوبو؟ هنوزم موهات بوی بچگیهاتو میده..."

هارو نیز دلتنگ برادرش بود اما با بوییدن ییبو حس دلتنگیش را رفع کرد.

پس از چند دقیقه که از بغل کردن هم کمی رفع دلتنگی کردند با اشاره ی هارو از جلوی در وارد خانه شدند. هارو بسته های کیک و میوه را که در دست داشت به آشپزخانه برد:"وقتی زنگ درو زدی، درو باز کردم، گفتم الان میرسی بالا دیگه.. یهو خانوم میسازو که همسایه بغلیمه عین جن جلو در ظاهر شد، گفت برای جابجایی میز خونش کمک نیاز داره.. رفتم و برگشتم.. این کیکها و میوه ها رو هم به زور داد بیارم..." به آنها اشاره کرد:"تو راه بودی خسته ای... تا دستهاتو بشوریو بیای من یه قهوه میزارم.. با این کیک ها میچسبه.."
ییبو به سمت آشپزخانه رفت، خریدهایش را روی اپن گذاشت. نگاهش را به پشتش چرخاند و فضای ساکت خانه را زیر نگاهش گرفت:"هیونگ میگم ... بچه ها کجان؟ رین و رن؟ نینا؟"

هارو مشغول وارسی کردن خریدهای ییبو بود:"چه خبرته این همه خرید کردی؟ تو دانشجویی.. باید پولاتو پس انداز کنی احمق.."
ییبو نگاه سوالیش را به چشمان غمگین هارو دوخت. مرد بزرگتر لبخند زد:"برو دستاتو بشور، لبستو عوض کن بیا.. موقع قهوه خوردن هم میشه حرف زد"

کابوسهای ییبو در حال تعبیر شدن بود، ییبو ترسید. اما قصد نداشت با اصرارش حال هارو را همان آغاز دیدارشان، بهم بریزد.

وقتی برگشت، قهوه ها آماده بر روی میز عسلی حال کوچک خانه قرار داشت. بوی غذا از آشپزخانه و بخار قهوه حس گرم خانه را به او میداد. به سرعت یکسال از دانشگاهش گذشته بود. یکسال که برای او مانند کابوس بود. دوری از خانواده، از جان، از خاطراتش و سرزمینی که باهم رشد کردند، دوی از همه ی آنچه که او را انسان می ساخت. اما در همان جای غریب دوستانی پیدا کرده بود. سه دوست که مانند کوه پشت او بودند: یانگ یانگ، لئو و جین. همچنین با دکتر اوه در تماس بود و دورادور به بهانه ی پذیرش تحصیلی و علاقمندی به طبیعت آفریقا هرزگاهی به جان پیام میداد که در کمال تعجب جان سوالاتش را بی پاسخ نمیگذاشت.

شوکرانWhere stories live. Discover now