پارت پنج

338 103 40
                                    

"بزرگترین خیانتی که میتوانی در حق کسی کنی این است که او را در یک امیدِ نشدنی و محال، حبس کنی و بگذاری انتظار بکشد ...

ژا فرانسوا"


****

ییبو کم آورده بود. حجم حرفهای تلنبار شده به حدی بود که همه ی آنها را به یکباره فراموش کرد.

پشتش را به جان کرد:"خسته ام... فردا نرو ... میخوام باهات حرف بزنم.... حرفم مهمه..."

با گامهایی بلند از اتاق خارج شد. جان بر روی تخت نشست. می دانست که بیشتر دلخوری های ییبو درست است. از چه زمانی برای هم وقت نداشتند؟ از کدامین اتفاق این همه از هم دور شده بودند؟ روی تخت دراز کشید و در خودش جمع شد. او هم با ییبو حرفهای مهمی داشت. اما به حدی خسته بود که نای برخاستن نداشت:"قطره اشکی از چشمانش فرو ریخت:"منم باهات حرف دارم.... ییبو..."

****

صبح شده بود. خواب آلود و کوفته در حالیکه شانه هایش را می مالید به سمت دستشویی رفت. با برخورد اولین قطرات آب سرد با پوست صورتش، اتفاقات شب گذشته را به یاد آورد. با عجله از دستشویی بیرون آمد. به سمت اتاق ییبو رفت. خانه ساکت بود. "یعنی ییبو رفته؟" مقابل در نیمه باز اتاق ایستاد. صدایی نمی آمد. به آرامی در را باز کرد. با ییبویی مواجه شد که با عینک مطالعه بر چشم به کتابخانه ی اتاقش تکیه داده و کتابی در دست داشت. جان دستپاچه گفت:" اوه... سلام... فکر کردم رفتی...؟!"

ییبو کتاب را بست. سرد و خشک پاسخ داد:"کجا برم؟ قرار بود باهم حرف بزنیم... یادت رفته؟"

جان هول پاسخ داد:"نه اتفاقا واسه همین اومدم ببینم رفتی یا نه"

ییو به سمت جان رفت. در را که هنوز در یکی از دستان جان بود، کشید و از اتاق بیرون زد:"بیا اول یه چی بخوریم تا بعدش حرف بزنیم."

جان بدون حرف پشت سر او به آشپزخانه رفت. در سکوت صبحانه را آماده کردند. صدای قاشق، فنجان و بشقاب گهگاهی فضا دو نفره شان را پر می کرد. ییبو پس از خوردن قهوه، فنجانش را بر روی میز گذاشت و از آشپزخانه وارد پذیرایی شد. با صدایی بلند، طوریکه هم خانه ایش بشنود گفت:"صبحونه رو خوردی نمی خواد جمعش کنی بیا اول حرف بزنیم... بعدا هم میشه جمعش کرد..."

پزشک جوان استرس عجیبی داشت. حس خوبی به مکالمه ی پیش رو نداشت. چند دقیقه بعد او با کمی فاصله بر روی کاناپه ی روبروی ییبو نشست:"خوب؟ "

ییبو او را برانداز کرد:"تو شروع کن... چیزی برای گفتن نداری؟ این چند وقت کجا بودی؟ چرا نیومدی خونه؟ مشکلت چیه؟ یا بهتر بگم مشکلت با من چیه جان؟"

مرد جوان با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد:"واو واو واو... وایسا... خیلی داری تند میری... من مشکلی باهات ندارم و گفتم که بیمارستان بودم... کارم گیر بود"

شوکرانWhere stories live. Discover now