پارت شانزدهم

322 91 22
                                    


چیزایی که بهت آسیب زدن رو فراموش کن؛

ولی هیچوقت درسی رو که بهت ياد دادنُ از خاطر نَبَر ...


** ** ** **


"من باید چیزیو بهت بگم نینا..."

صدای ترسیده و لرزان زن جوان آرامش او را بر هم زده بود:"هارو... میدونستم یه چیزی شده از لحن حرف زدنت، از صدات، از یهویی رفتنت... کسی چیزیش شده؟ مامان و باباهامون خوبن؟جان و ییبو؟"

مرد جوان درمانده زمزمه کرد:"نه عزیزم... همه خوبن... مشکل بین ییبو و جانه... اما الان میخوام با دقت به حرفم گوش بدی... باشه؟"
پس از مکثی طولانی، بغض آلود گفت:"باشه"
هارو نفس عمیقی کشید:"خوب میخوام بگم اول از همه بچه ها رو بسپر دشت شیما و نینجو... خودت بیا کره... بیا سئول... اما اصلا و ابدا به کسی نمیگی که داری میای اینجا... فهمیدی؟ هیشکی نباید بدونه... مامان و باباها اصلا... به بچه ها هم نگو که اگه یه وقت باهاشون حرف زدن لو ندن که تو اینجایی... میفهمی نینا؟"

زن دوباره پرسید:"چی شده آخه؟ چرا؟"
هارو کلافه غرید:"نینا... فقط کاری که گفتمو بکن... ازت خواهش میکنم... بیای اینجا برات توضیح میدم... با اولین پرواز همین امشب اینجا باش..."
نینا بغض آلود قبول و تماس را قطع کرد. با حضور هارو در اتاق ییبو، کریس که در فاصله دورتر از ییبو بر روی صندلی نشسته بود، پرسید:"چی شد هیونگ؟"
هارو به سمت تخت ییبوی در خواب، رفت:"بهش گفتم با اولین بلیط بیاد... سریعترین بلیطش شد فردا صبح.... فردا صبح اینجاست..."
کریس دستانش را بر سینه اش گره زد و تنها به گفتن"هوم" ی اکتفا کرد. پس از گذشتن زمانی با تعجب از کریس پرسید:"پس لوهان کو؟"
پزشک جوان اخم کمرنگی کرد و بدون نگاه کردن به او پاسخ داد:"رفت خونه یه استراحتی بکنه، گفت شب برمیگرده... خیلی استرسیه... نبودنش بهتره"
مرد بزرگتر لبخند زد. چشمانش لبریز از قدرشناسی بود. در ذهنش با خود کلنجار می رفت. چطور ممکن است در پیشامدهای غیر قابل پیشبینی زندگی، فردی پیدا شود که بدون دلیل، تمام زمان خود را وقف آدمی کند و در سوی دیگر ماجرا، کسی که همچون روحی به تو گره خورده، تنها در چند ثانیه، همه ی پلهای ساخته شده اش با تو و عزیزانش را خراب کند؟ او نگران ییبو بود، اگر همان ذره شناختی که از گذشته از او داشت، همچنان درست بود، پس می دانست که ییبو عمیقا غمگین و پشیمان است. دلش به حال او می سوخت به گونه ای که با فکر کردن به حوادث ساعات قبل، سینه اش تیر می کشید، اما در جایی از قلبش هنوز نمی توانست او را ببخشد. هنوز برای جانش عزادار و دردمند بود. مانند دیوانگانی شده بود که یک لحظه می خندند و ساعتی بعد می گریند. دیگر توان کشیدن این بار را نداشت و باید جایی کمی از آن را پایین می گذاشت. تنها کسی که می توانست همراه او در هضم این فاجعه باشد، همسرش نینا بود. اگرچه می دانست او بی شک خواهد شکست اما چاره ای نداشت حتی اگر نامش خودخواهی بود.

شوکرانOù les histoires vivent. Découvrez maintenant