پارت پانزدهم

320 87 14
                                    

"چیزی که باعث می شود آدمها کنار هم نمانند حماقتشان هست نه تفاوت هایشان.

آنا گاوالدا"


** ** ** **

هارو با چشمانی وحشتزده به لوهان خیره شد با سرعتی باورنکردنی خود را به ییبو در خانه رساند. او را در آغوش کشید و بر صندلی عقب خودرو گذاشت. هر سه مرد به همراه ییبو به سمت بیمارستان حرکت کردند.

با رسیدن به بیمارستان، هنوز ماشین به طور کامل متوقف نشده بود که هارو بیرون پرید. ییبو را که به وضوح سبک تر شده و وزن کم کرده بود، در آغوش کشید. به سمت اورژانس میدوید. لوهان نیز با او در سالن بیمارستان سرگردان بود. با فریاد هارو برای کمک، پرستاران و دکترهای شیفت به سمتش دویدند. جسم بی جان ییبو را بر روی تخت گذاشتند. با چک کردن میزان هوشیاری و فشار بیمار او را به بخش ویژه منتقل کردند. کسی پاسخگو نبود. همراهان بیمار را به صبر تشویق می کردند. کریس که بعد از آنها به بخش رسیده بود با نگرانی از لوهان که آرامتر بود، پرسید:"چی شده؟ چرا بردنش بخش ویژه؟"
لوهان سرش را تکان داد:"نمیدونم... واقعا نمیدونم... یکیتون به من بگین چی شده؟! اون چند روز بود که حالش بد بود... من احمق باید میاوردمش بیمارستان... اما چون اون فضای بیمارستانو دوس نداشتو جای زخمی، چیزی هم تنش نبود... گفتم یه تب ساده است... خدای من...."
دستانش را بر روی صورتش قرار داد و همه ی استرسش را در بغضی ترکیده بیرون ریخت. کریس دستش را بر شانه اش فشار داد تا کمی با او همراهی کند. نگاهی به هارو انداخت. هارو غرق در فکر بر روی صندلی نشسته بود و پاهایش را بدون توقف تکان میداد. کریس با یادآوری موضوعی از آنها فاصله و شماره ی چانیول را گرفت. همه ی اتفاقات را برای او تعریف کرد. ده دقیقه پس از نشستن کریس کنار هارو، مردی میانسال به سمت آنها آمد:"ببخشید... دکتر وو؟"
کریس برخاست:"منم"
مرد که لباس پزشکی بر تن داشت، دستش را به سمت او دراز کرد:"خوشبختم... من دکتر گو هستم از دوستان دکتر پارک... ایشون بهم زنگ زدن و گفتن که بیمارشون به همراه دوستانشون اینجان... اومدم شخصا خودم پیگیر بیمار باشم..."
کریس لبخندی از روی قدرشناسی زد:"بله... ممنونیم..." کریس به هارو اشاره کرد:"ایشون هم شیئو هارو هستند... برادر دکتر جان"
دکتر گو با ابروهای بالا آمده از تعجب با هارو دست داد:"اوه... دکتر پارک اینقدر عجله داشتن که نگفتن این موضوعو... خیلی خوشبختم... برادرتون از پزشکهای متخصص قلب محبوب ما هستن..."

هارو لبخند غمگینی زد:"ممنونم از شما دکتر گو، فقط ممکنه بگین حال مریضمون در چه وضعیتیه؟"
گو سرش را تکان داد و به برگه هایی که در دستش بود نگاه دیگری انداخت:"شما نسبتتون با بیمار چیه؟"
هارو جواب داد:"برادر همسرم هستن اما خوب برای من مثل برادرمه" با یادآوری دردی که در روحش لانه داشت، لبش را گزید و سرش را پایین انداخت.

شوکرانOnde histórias criam vida. Descubra agora