پارت دو

482 115 25
                                    


پارت دو:

"بی هدف تمام مکان هایی را که با هم پیموده بودیم زیر پا می گذاشتم. اشک هایم را نثار سنگ ها، درختان، و تمام اشیایی می کردم که خاطره او را در من زنده می کردند. حسرت عشق را نمی خوردم، احساس یأس آور و اندوهبارتری داشتم. عشق آن چنان با فردی که دوست داریم یکی می شود که حتی در ناکامی، لطف خاص خود را دارد. عشق با واقعیت و با سرنوشت وارد ستیز می شود؛ اشتیاق وافر، عاشق را در مورد قدرتش فریب می دهد و در میان درد و رنج به شور وشوق می آورد."


** ** ** ** **

تعداد دفعاتی که تماس گرفت از دستش خارج شده بود. دوباره شماره گرفت:"جواب بده لعنتی...."

"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد..."

با خشمی فراوان گوشی را در میان انگشتانش فشرد و در جیبش گذاشت:"فاک یو جان، فاک یوووو... لعنت بهت که هر وقت کار مهمی باهات دارم نیستی، بی خاصیت..."

با ویبره ی گوشی، به سرعت آن را از جیبش خارج کرد. به قدری عجله داشت که حتی به نام تماس گیرنده نگاه نکرد:"الو... جان لعنتی..."

صدای آشنای هارو پشت خط باعث ترکیدن بغض ییبو شد:"الو... هی هی ییبو.. چی شده؟ پسر چته؟ یییبوووو..."

ییبو هق هق کنان گفت:"گفتن.. اخبار...گفتن...قطار بوسان..."

هارو نفس عمیقی کشید، پشت خط صدایش می آمد که نینا را صدا میزد:"نینا میشه بیای؟ ییبو رو آرومش کن حالش خوب نیست"

پسر جوان با شنیدن صدای خواهرش آرامتر شد:"هی ییبویی؟ بو بو...!عشقم؟ نفسم؟ زندگیم... ما خوبیم... یه تصادف جزیی بود، باور کن خوبیم... تازه تو قسمت ما هم نبوده... به خاطر تصادف با پرواز میخوان برمون گردونن سئول، تا چند ساعت دیگه اونجاییم... پاشو غذا درست کن تا اومدیم از گرسنگی نمیریم"

صدای بینی پسر جوان که هنوز مانند کودکیش، آن را پشت هم بالا می کشید، نینا را خنداند:"وای این پسره ی گنده رو... ادعاشم میشه که خیلی بزرگ شده... من دیگه قطع میکنم... به جانم خبر بده تا نگران نشه...فعلا"

ییبو گوشی را بر روی میز گذاشت. با به یاد آوردن حرف خواهرش زیر لب گفت:"جان؟ به یه ورمم نیست... بزار از استرس بمیره... اصلا اون واسش مهم نیست وگرنه دو هفته گذاشته کدوم گوری رفته؟ مردک دراز بی خاصیت..."

به سمت آشپزخانه رفت تا غذای مورد علاقه ی خواهرزاده هایش را درست کند. اینکه خانواده اش در امنیت و سلامت بودند برای او بهترین خبر آن روز بود. حالا انرژی مضاعف داشت تا برای شام بهترین و متنوع ترین غذا را بپزد.

همچنان که غذاها را آماده میکرد هرزگاهی از آشپزخانه به تلویزیون که در پذیرایی خانه بود، نگاه میکرد. تصادف قصار بوسان- سئول وحشتناک بود. اگرچه می دانست که حال خانواده اش خوب است اما با دیدن اخبار لحظه به لحظه، همچنان دلشوره داشت. با شنیدن صدای در با ملاقه ای در دست، ذوق زده و خوشحال به سمت پذیرایی رفت تا در مقابل ورودی خانه از خانواده خواهرش استقبال کند. در کمال تعجب قیافه ی خسته ی جان را دید. بدون سلام رویش را برگرداند و وارد آشپزخانه شد. جان با دیدن این حرکت ییبو، ابرویی بالا انداخت و فورا اخم کرد. وارد پذیرایی شد که او را در آشپزخانه مشغول پخت و پز دید:"سلامت کو الاغ؟"

شوکرانTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon