پارت بیست و سوم

357 96 43
                                    

خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آنرا به دست‌های منتظر تو بسپارد.

خوشبختی، ساختن عروسک کوچکیست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...

به همین سادگی،

به خدا به همین سادگی؛

اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر ...

نادر ابراهیمی


** ** ** **

پس از مدت ها وارد اتاقی شد که لایه ای از خاک بر روی میز، صندلی و کمدهایش نشسته بود. لبخند زد. وسط اتاق دست به کمر ایستاد. با ضربه ای محکم در باز شد.

"خوش اومدی شیائو جان..."

کریس و چانیول به همراه چند پرستار زن و مرد و تعدادی انترن ورودی اتاق با کیکی در دست ایستاده فریاد شادی می کشیدند. جان خندید:"واو چه سورپرایزی؟!!"
کریس با اخمی جدی از چانیول پرسید:"دکتر پارک؟! احیانا چیز دیگه ای هم باید بگیم؟ تولدت مبارک که نمیشه!! هوم ؟!"
چانیول کمی فکر کرد:"نه دکتر وو... نیاز به حرف دیگه ای نیست... راستی اومدن شما به بخش عفونی بیمارستان ما هم مبارک..."
این یادآوری کریس را عصبی کرد. دستش را بر شانه ی دکتر پارک گذاشت و به آرامی فشار داد:"ممنونم دکتر پااارک عزیز... متوجه ی عمق شادیتون شدم..." آخر حرفش را با ایما و اشاره به کیک گفت.قطعا حرص خوردن دکتر وو تا شب با سورپرایز جان و چانیول برای برگشت دوباره ی او به محیط پزشکی، طول می کشید.

پس از کمی شادی و جشن و تمیزکاری اتاق، کار دکتر شیائو جان پس از یکسال رسما شروع شد. طبقه ی محل کار او با کریس متفاوت بود. اتاق کار چانیول به خاطر موفقیت های یکسال اخیرش تغییر کرد. او حالا رییس بخش قلب و عروق بیمارستان بود.

یک ماه کار همزمان سه دوست در بیمارستان به سرعت برق و باد گذشت. تایم نهار را با هم برای نیم ساعت می گذراندند. اما غالب روز سخت مشغول درمان بیمارانشان بودند. چانیول یکبار به آنها گفت که ریاست بیمارستان از کار و اخلاق دکتر وو بسیار راضی هستند. جان با غرق شدن در کار مورد علاقه اش روحیه ی خود را تا حدودی بهبود بخشید، به هیچ چیزی فکر نمیکرد. خط تلفنش را عوض کرده و هر آنچه مربوط به گذشته بود پاک کرد.

صبح را با روحیه ای بشاش آغاز کرد.

پس از مدتها بالاخره فرصتی برای دیدار با دکتر اوه پیدا کرد. قرارش را با منشی دفتر او برای عصر هماهنگ نمود.

پس از یک ماه امروز به شکل عجیبی بیمارستان شلوغ بود. به خاطر تصادف، غالب بخش های بیمارستان درگیر بودند. جراحی اضطراری قلب را چانیول بر عهده گرفت. برای هماهنگی های بیشتر به اتاق جان رفت:"جان؟ امروز بی زحمت برای چند ساعت باید ویزیت بیمارامو به عهده بگیری... من جراحی دارم... میتونی؟"
جان سرش را تکان داد:"حتما دکتر پارک... به جراحیت برس و نگران نباش"
بعد از هماهنگی های لازم، بیماران دکتر پارک به دفتر دکتر شیائو فرستاده شدند. دو ساعت از ویزیت بیماران گذشت. بیمار بعدی پرونده اش به وسیله ی دستیار دکتر بر روی میز او قرار گرفت و خود او از اتاق خارج شد تا بیمار را برای ورود به دفتر هماهنگ کند.

شوکرانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora