پارت سی و دو

306 90 16
                                    

دو پرستار زن در حال پچ پچ بودند. دکتر بیون دستش را روی سکوی بلند پذیرش گذاشته در حال یادداشت برداری بود. با شنیدن نام چانیول گوشش تیز شد. از زمانی که خودش را به این بیمارستان منتقل کرده بود، به جای اینکه به چانیول نزدیکتر شود، از او دور و دورتر می شد. پس از کمی دقت متوجه شد که پزشک جوان به عمد از او دوری میکند.

یکی از پرستارها با تعجب پرسید:"چی؟؟؟ تو مطمئنی؟"
دختر جوان ضربه ای آرام به بازوی دوستش زد:"هیسس.. یواشتر.. تو که میدونی من چقدر دکتر وو رو دوس دارم.. از زمانی که دست و پا شکسته این خبرو شنیدم دارم سکته میکنم.. از بس دکتر پارک این روزا عصبیه نمیشه حتی نزدیکش شد و ازش چیزی پرسید"
پرستار اول هم مانند پرستار دوم با لحنی دلخور و آرام گفت:"آره.. دیروز میگفتن از عصبانیت زیاد یه گلدون اتاقشو شکست.."
دکتر بیون نمی دانست چه اتفاقی افتاده اما هر چه بوده چانی صبور و خوش خنده را بهم ریخته بود. خودکارش را بر روی برگه ها کوبید:"ببخش پرستار.."
نگاهی به اتیکت نام دختر جوان نگاه کرد و با لبخندی گفت:"پرستان سون.. دکتر پارک اتفاقی براشون افتاده؟"

دو دختر ابتدا شوکه به او نگاه کردند. از زمانی که پروفسور بیون در این بیمارستان کار میکرد، نسبت به همه رفتاری سرد داشت. نظم، هوش، قانون مداری او مانند غرور و بی محلی هایش زبانزد بود. همه ی دستیاران او از او حساب میبردند به طوریکه زمان همراهی او برای چکاب بیمارانش، سکوتی کامل برقرار میشد. همین مساله به جذابیت و مرموز بودن او می افزود. پوست روشن و موهای نقره ای او سنش را کم نشان میداد و همیشه بین دانشجویان او و پرستاران بخش، درباره ی سن او بحث بود.

پرستار سون که گونه هایش گل انداخته بود، دستپاچه گفت:"خب..خب.. راستش قبل اینکه شما به بیمارستان ما بیاین.. یعنی یکی دو سال قبل.. دو تا پزشک محشرمون اعزام شدن به سودان.. البته داوطلبانه رفتن.."

پرستار دوم نیز برای خودی نشان دادن میان حرفهای دوستش پرید:"بله آقای دکتر.. هر دوشونم دوستهای صمیمی دکتر پارک بودن.. دکتر وو متخصص بیماریهای عفونین دکتر شیائو مثل خودشون متخصص قلب و عروق.."

پرستار سون اخم ریزی به دوستش کرد و ادامه حرف او را گرفت:"الان یکی دو روزه شایعه شده دکتر وو و دکتر شیائو اسیر شورشی ها شدن.. بعضی ها هم میگن کشته.."

پرستار جوان ضربه ای به بازوی دوستش زد:"نگو اینو احمق.."

آن دو در حال بحث بودند که پروفسور بیون سرش را تکان داد:"بسیار خب ممنونم.."برگه ها را با خودکارش برداشت و به سمت اتاق دکتر پارک حرکت کرد.

زیر لب میغرید:"اینقدر بزرگ شدی که همه ازت حساب میبرن.. اینقدر که دوستای جون جونی داری.." نمی دانست این حس حسادت است یا دلخوری. زمانی او مرکز توجه و همه ی انگیزه ی چانیول کوچک بود اما حالا نه تنها به او اهمیتی نمی داد بلکه همه ی نگرانی و آشفتگیهایش برای دوستانش خلاصه می شد.

شوکرانWhere stories live. Discover now