پارت سی و سه

313 93 50
                                    

مرده ها بیشتر از زنده ها گل دریافت می کنند؛

چون که افسوس قوی تر از قدرشناسی است ...

آنه فرانک

** ** ** **

تردید را کنار گذاشت و شماره جان را گرفت. بوق اول.. بوق دوم.. بوق سوم..:"بله؟"

با صدای جان هول شد، قلبش در سینه، بی قرار می کوبید. بغض گلویش را میفشرد. زمان به تندی می گذشت اما دهان خشکیده اش برای گفتن کلامی باز نمی شد. گوشی را طوری به صورت و شقیقه اش می فشرد که اگر این همچنان این حالت را ادامه میداد قسمتی سالم از پوست همان ناحیه باقی نمی ماند. چشمانش را بست و نفس گرفت:"الو..م.منن"

صدای جان در میان شلوغی محیطی مانند بیمارستان به گوش می رسید:"ببخشید میشه یکم بلندتر حرف بزنید؟"

ییبو دوباره نفس گرفت:"آمم...(سرفه ای خشک کرد) جان... منم ییبو"

این همه ی قدرت جمع شده در وجودش بود که در تیر کلامش گذاشت و به سمت جان رها کرد. شلوغی ها کمتر شد. جوابی نشنید اما سکوت جان با صدای نفسهایش نشان از قطع نکردن تماس میداد. کم کم نگرانیش طعم تلخ بغض میگرفت:"الو؟ جان..."

پزشک جوان به آرامی پاسخ داد:"هوم.. سلام.."

ییبو بی صدا اشک از چشمانش سرازیر شد:"ترسیدم که نخوای جوابمو بدی.."
جان ساکت بود. پسر جوان ادامه داد:"شنیدم کریس... کریس اسیر شده.. خوبی؟ نگران حالت بودم"
شاید پیش خودش فکر میکرد که جان متوجه ی اشکهای او نمی شود چون از پشت خط چیزی معلوم نیست. غافل از اینکه صدای کوتاه و ریز فس فس بینی اش همه چیز را لو می دهد. ییبو هم نمی توانست لبخند محو جان را از تصور چهره اش ببیند:"خوبم.. خب اولش فکر کردم خبری از بچه ها شده که بهم زنگ زدن.. به شماره نگاه نکردم.."
ییبو به آرامی پرسید:"ببخشید قصد مزاحمت نداشتم..."
جان سرش را تکان داد:"میخواستم یه قهوه بخورم.. شمارمو از کجا گیر آوردی؟"
ییبو نمی دانست با جوابی که باید بدهد چه اتفاقی ممکن است بیفتد. ریسک نکرد:"خب.. خب از هیونگ.."
دروغ گفت. جان خسته بود:"از دانشگاهت چه خبر؟ اوضاع خوبه؟"
شاید به خاطر رهایی و نداشتن عذاب وجدان بود که اینقدر راحت با ییبو برخورد میکرد. ییبو سعی کرد که کمی به خودش مسلط باشد، پس با لحن محکمتری پاسخ داد:"خوبه.. فصل تحویل پروژه هاس.. از کریس خبری نیس؟"

جان به دیوار پشتش تکیه داد:"نه.. خبری نیست .. اما ته دلم مطمئنم پیداشون میکنن... اونا به خاطر من تو این دردسر افتادن.. برای اینکه من نرم به جام رفتن.."

ییبو پس از چند ثانیه سکوت گفت:"تو هنوزم این اخلاقو داری؟"
جان متوجه ی حرف او نشد:"کدوم اخلاق؟"
ییبو گفت:"اینکه همیشه و تو همه ی قضایا خودتو مقصر بدونی؟"
جان حرفی نزد. ییبو حرفش را ادامه داد:"میدونی که هر کسی قدرت انتخاب داره.. اونا هم بچه نبودن و نیستن.. پس به انتخاب خودشون رفتن.. تو مقصر نیستی"
با حضور قردی که به زبانی آشنا حرف میزد، ییبو سکوت و گوشهایش را تیز کرد. صدای جان پشت خط او را از فکر بیرون کشید:"خب.. ییبو من باید برم.. ممنونم که تماس گرفتی.."
قبل از قطع کردن تماس، ییبو با عجله پرسید:"جانن...قبل اینکه قطع کنی.. میشه... میشه بازم بهت زنگ بزنم؟.." با کش آمدن سکوت جان التماس کنان گفت:"قول میدم مزاحمت نشم.. من فقط نگران حال تو و کریسم.. میشه؟ خواهش میکنم؟ قول.."

شوکرانWhere stories live. Discover now