پارت شش

349 110 18
                                    


"حقيقت همان اندازه رایج خواهد شد که ما رواجش بدهیم. این ‌که آفتاب حقیقت در پرده نخواهد ماند ، حرف پوچی است!

فقط دست ‌های ما می ‌تواند آن‌ را از پرده بیرون بکشد ...

برتولت برشت"

** ** **

سه ماه بعد:

در اتاق با صدای بلندی باز شد:"جان؟ تو ...تو دیوونه شدی؟ واسه چی اون فرم کوفتیو امضا کردی؟"

پزشک جوان خونسرد سرش را بالا آرود و به دوست عصبی خود خیره شد. منتظر این واکنش بود:"چانیول آروم باش خواهشا... بیا بشین تا حرف بزنیم، مثل دو تا آدم متمدن"
چانیول در را پشت سرش بست. دو دست را به کمرش زد و وسط اتاق ایستاد:"متمدن و درد... متمدن و کوفت... تو دنیای متمدن تو نوشته که صمیمی ترین دوستتو عن خودت حساب نکنی و فردای روزی که فهمید، بزاری بری؟ اگه تو متمدنی من دیکتاتورم... یا خودت میری فرمو پس میگیری یا خودم میرم..."
جان برخاست. مقابل دوست عصبانی خود ایستاد و دستش را بر شانه های او قرار داد:"چانی من به این دوره نیاز دارم... باید برم تا یکم..."
چانیول لب پایینی خود را می گزید. سرش را به تندی تکان داد. دو انگشت یک دستش را بر لب جان گذاشت و میان حرفش دوید:"خفه شو... خواهشا خفه شو چون ادامه ی حرفتو حفظم... باید بری تا خودتو پیدا کنی...همینه دیگه نه؟ وای کمتر شر و ور بگو جان... این سه ماه به اندازه ی کافی با این ریختت و کارات اعصابمو تخمی کردی... دیگه صبرم ته کشیده... اگه... اگه فرمو پس نگیری؟"

مانند کودکی بی گناه و معصوم چشمانش را به او دوخت. یادش نمی آمد چه کاری میتواند بکند. در واقع کاری هم نمی توانست انجام بدهد. مستاصل ایستاده و در چشمان دوستش خیره بود. با عصبانیت از این تاخیر و یاری ندادن ذهنش، دستان جان را از شانه هایش پس زد. همانطور که غر می زد به سمت در رفت:"لعنت بهت جان... لعنت به تو و اون عشق ...کیریت"

پزشک جوان لبخند غمگینی بر لب داشت. قبل از خروج دوستش گفت:"چانی رفتن من قرار بود فردا باشه اما هفته ی دیگه است... این هفته در اختیار توام عشق من"

دوست عصبانیش داد زد:"من واست وقت ندارم... عوضی خودخواه... حالم از دیدن ریختت بهم میخوره... اصلا برو هر قبرستونی که میخوای... خودمو پیدا کنم؟! نمیدونم این جفنگیات سوسولی رو از کجات آوردی..."

از اتاق خارج شد و در را با همان صدای زمان ورودش به هم کوبید. جان کلافه پوفی کشید. ویبره ی ناگهانی گوشی بر روی میز او را ترساند. به سمت میز رفت با دیدن شماره لبخندی زد و پاسخ داد:"سلام هارو... خوبم... تو خوبی؟... نینا؟... رن و رین بزرگ شدن؟... هاها... واقعا؟... توله های خودتن دیگه... ژنمون قویه میدونی که..."

به شوخی ها و حرفهای برادرش گوش میداد. دلتنگ صدای آشنای او بود. همانطور که به داستان های هارو درباره ی خرابکاری دوقلوهایش گوش میداد به سمت پنجره رفت. بی حواس گاهی به عابرین در خیابان نگاه می کرد و گاه بر روی شیشه اشکالی نامفهوم را نقاشی میکرد.

شوکرانTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon