𝐸𝑝 8

505 98 27
                                    

شب مهمونی زود تر از اون چیزی که بتونم تصور کنم رسید..
با وجود کارای شرکت و جاده ی فرعی درحال ساختی که از بوسان به سئول میومد به شدت سرم شلوغ بود...
مسئولیت زدن یه پل نه چندان طولانی اما لازم به استحکام قوی بر عهدمون بود و خب بابت پیش پرداختی که باید می‌گرفتم کمی به مشکل خورده بودم...
مصلما با این اوضاع تحمل اینو نداشتم به سویانگ که زبون ادم حالیش نمیشد بفهمونم قرار نیست اونم همراه خودم به اون مهمونی لعنتی ببرم...

_ نشنیدی مادرت چی گفت؟
من قراره همراهت بیام نه اون هرزه...

قبل از اینکه حتی بتونم خودم و کنترل کنم دستمو دور گردنش حلقه کرده بودم و به شدت به دیوار کوبوندم..
با شنیدن صدای ناله اش نیشخندی زدم و بدون اینکه حتی برام مهم باشه ممکنه ضربه ایی که به بدنش خورده برای بچش خطرناک باشه گفتم...

_ نکنه یادت رفته خودت چی هستی..؟
فکر نکن یه بچه ی تخمی تو شکمته و من برای کوتاه کردن زبونت دستم بستس!!!
درسته که به لوهان جلوی تو خوش نمی‌گذره اما این دلیل نمیشه دهن هرزتو باز کنی و چیزیو بگی که بعدش برات اسون تموم شه...

با دیدن قرمز شدن صورتش و تقلاش برای کنار رفتن دستم نیشخندی زدم و رهاش کردم...

_ بچه ی توی شکمت کوچیک ترین ارزشی برای من نداره پس...

صدای تکخند سویانگ توی گوشم پیچید و اون نگاه خیسشو بالا اورد و بهم خیره شد..

_ ارزش نداره...؟

نیم نگاهی به لوهانی که ساکت روی تخت نشسته بود و نگاهمون میکرد انداخت...

_ اوه..
پس کسی که دیگه نمیتونه بچه دار بشه تویی و لوهان نیست..!

با لحن تیزی گفت و این بار لوهان اخم ضعیفی کرد و نگاهشو بین کریس و سویانگ چرخوند...
چه اتفاقی افتاده بود که اون ازش خبر نداشت...
سویانگ و کریس چرا مثل دوتا سگ هار به جون هم افتاده بودن؟
سویانگ با دیدن نیشخند حرصی کریس با درد خندید و فریاد زد...

_اون لعنتی دیگه بچه دار نمیشه و این تقصیر توعه!!!!

و کریس هم با شنیدن فریادش متقابلا فریاد زد...

_ و منم به هیچ بچه ی تخمی تو زندگیمون نیاز ندارم هرزه ی لعنتی!!!!
اون همسر منه و اگه اون موجود کثیف توی شکم تو نبود حتی خوشحال تر هم بودم‌..

سمت لوهان که با چشمای بی حسش بهم خیره شده بود برگشتم و با گرفتن دستش جسم سستش و بلند کردم و تشر زدم..

_ اماده شو..
همراهم میای!

لوهان چند ثانیه ی دیگه به چشمام خیره شد و بدون مخالفتی سری تکون داد و با قدم هایی که سست بودن سمت کمد لباس هاش رفت...

***

قبل از ورود به سالن دستمو سمتش گرفتم و به محض پیچیده شدن دست لوهان دور بازوم با اخم غلیظی از در های ورودی عبور کردیم..
دیدن نگاه خیره ی ادمایی که کم و بیش میشناختم و حتی بعضیایی که هیچ شناختی ازشون نداشتم باعث شد نگاهمو توی سالن بچرخونم تا خانواده امو پیدا کنم..
بلافاصله تونستم چهره ی سرخ شده ی مادرم و نگاه خیرشو روی لوهان ببینم‌..
به سمتشون قدم برداشتم و توجهی به ابروهای درهم شده ی مادرم با دیدن لوهان نکردم..
به محض ایستادن کنارشون و سر تکون دادن برای پدرم اولین کسی که کنارم اومد و شروع کرد به حرف زدن مادرم بود..

Can You Hold Me?Where stories live. Discover now