𝐸𝑝 5

633 97 33
                                    

به دیوار پشت سرم تکیه دادم و دستم و کنار پام پشت کردم...
از اون روز تصمیم گرفتم نزارم اسیبی به بچه ی لوهان که توی بدن سویانگ وجود داشت وارد بشه و اگه لوهان سویانگ و اذیت میکرد کتکش میزدم و داد و بی داد راه می انداختم...
لو باید از حرفم حساب می‌برد و اسیبی به اون بچه و اون دختر لعنتی نمیزد..!

هرچند لوهان شخصیتی نداشت که به کسی اسیب بزنه اما وقتی به این فکر میکردم که بهم خیانت کرده... نمیتونستم ریسک کنم و به اینکه امکان نداره به اون زن و بچش اسیب بزنه فکر کنم...
نمیتونستم اجازه بدم بلایی سر اون بچه بیاد چون لوهان من دیگه..
در حالی که اشک جلوی چشمام و گرفته بود به فکر فرو رفتم...
تقریبا یک هفته بعد از اینکه اون اتفاق وحشتناک برای لوهان افتاد این موضوع و توسط سویانگ فهمیدم و نمیتونستم بزارم اون زن تنها زندگی کنه...
مینام بعد از این اتفاق از کره رفته بود و من نمیتونستم اجازه بدم سویانگ تنها باشه و همین دلیلی شد تا اون پاش به خونمون باز شه...

_ اقای وو...

با شنیدن صدای اشنای دکتر سرمو بالا اوردم و به محض دیدنش از جام بلند شدم و سمتش قدم برداشتم..
قبل از اینکه بهم اجازه ی حرف زدن بده شروع کرد به حرف زدن..

_ خطر رفع شده و...

نزاشتم حرف دکتر تموم شه و با وحشت گفتم

_ ی...یه ح...حمله ی دیگه ؟؟؟

با ترس گفتم و اون در مقابل نیشخندی تحویلم داد..

_ درسته!
وضعشون و به سختی ثابت نگه داشتیم...
فکر کنم ‌خودتون خیلی خوب اطلاع دارید که همسرتون دیگه نمیتونه یه حمله ی دیگه رو تحمل کنه اما هر بار که این موضوع رو بهتون میگم بعد از دو و نهایتا سه هفته ما باز هم شما رو اینجا میبینیم...
اسیب هایی که به بدن و مخصوصا سرشون وارد شده جدی بوده که فعلا بر طرف شده البته فعلا!!!!!

حرف های طعنه دار اون مرد برام مهم نبود برای همین با نگرانی گفتم...

_ م..میتونم ببینمش ؟؟؟

اروم‌ پرسیدم و به سوالی که اون با تعجب ازم پرسید جواب منفی دادم..

_ اما مریضتون بیهوشه ...

_ مهم نیس میخوام کنارش باشم

سر تکون داد...
سمت در رفتم و به محض عبور ازش پرده ی ابی رنگی که جلوم قرار داشت رو کنار زدم...
این اتاق وی ای پی بود پس طبیعی بود کسی جزء لوهان توش وجود نداشته باشه!!!

***

بعد از تقریبا سه هفته حضور توی بیماستان و ثابت شدن وضعیت لوهان راه خونه رو در پیش گرفتیم...
توی این مدت کمتر موقعی بود که به خونه پا میزاشتم و حتی فرصت رسیدگی کردن به کارامو مثل قبل نداشتم...
مسئولیت هولدینگ‌ و ساختمون های درحال ساخت و به ژان ، برادرم سپرده بودم و بیشتر وقتم وبا لوهان میگذروندم...
نیمه شب بود و خیابون های نسبتا خلوت که با چراغ های مختلف تزئین شده بودن باعث میشدن به ارومی راه خونه رو در پیش بگیرم...
کریسمس نزدیک بود و هوا هم به شدت سرد شده بود..!
لوهان در سکوت به فضای بیرون از ماشین خیره شده بود و میتونستم بازتاب چهره ی بی حالشو از توی پنجره ببینم...
تقریبا توی تموم این 3 هفته سکوت کرده بود و حرفی نمیزد...
حرفی نمیزد و بدنش هم اروم به نظر میومد....
گمان میکردم با بیرون اومدن از خونه و دیدن آدم های غریبه حتی تلاشی برای فرار کردن از دستم و تلاش برای رهایی نمیکرد..
خاطره ی تلخی و کاری که بعد از فرارش باهاش کردم باعث شده بود حتی از بیرون اومدن از خونه و قدم زدن توی حیاط عمارتمون وحشت داشته باشه چه برسه به..

Can You Hold Me?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora