𝐸𝑝 6

730 112 11
                                    

دست رنگ پریده اش که با کبودی اونم درست پشت دستش که به خاطر سرم تزئین شده بود بهم چشمک میزد که لمسش کنم و ببوسمش اما..
من واقعا اجازه ی این کارو داشتم؟
بعد از گذشت این همه وقت و خیانتی که بهم کرد من واقعا نمیدونستم باید با زندگیم چیکار کنم...
اون بهم خیانت کرده بود و من با وجود اینکه توی تک تک روز های این چند ماه باورش نمیکردم بهش اسیب میزدم...
دروغ چرا اما حتی اسیب زدنش باعث نمیشد دلم برای از بین رفتن رابطه ی خوبمون خنک بشه و کمی اروم بگیرم..
لوهان من..
لوهانی که من قبلا میشناختمش دروغگو نبود...
اما لوهان جدید...
اون توی تک تک روزهای این ماه ها بهم دروغ میگفت‌..
اون اوایل جوری رفتار میکرد که شک میکردم کسی که توی تخت یکی دیگه پیداش کرده خودمم...
باورم نمیشد یکی این طور طبیعی اشک بریزه و اعلام بیگناهی کنه...
بعد از رسیدن به خونه ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و درحالی که انگشتامو بازو بسته میکردم از ماشین پیاده شدم...
همراه لوهان سمت اسانسور رفتیم و بعد از طی کردن چندین طبقه وارد طبقه ی خودمون شدیم...
لب زیریم و گاز گرفتم و با گذاشتن دستم پشت کمرش اون و توی خونه اوردم...
هنوز استرس داشتم و از نگاه کردن به چشمایی که عاشقشون بودم فرار میکردم...
سه هفته از زمانی که تو بیمارستان بستری شده بود گذشته بود و ما حالا....
ما حالا اومدیم خونه ، برگشتیم به خونه امنمون...
خونه ایی که قرار بود به زودی ترکش کنیم تا خاطرات تلخ و شیرینمون و فراموش کنیم...
وارد راهروی منتهی به اتاق خوابمون شدیم...
با تردید پشت سر لوهان که دستشو به دیوار گرفته بود و اروم راه میرفت راه میرفتم.
توی راه غذا گرفته بودم اما حالا برای اینکه برای غذاخوردن به اشپزخونه ببرمش تردید داشتم...
با شنیدن صدای سویانگ از اتاق مهمانی که چندماهی به خودش اختصاص داده شده بود اخمی کردم و منتظر ایستادم.
نیمه شب بود و اون باید تا الان خوابیده بود ولی...

_ تو نمیتونی رهام کنی!!!!
نه الان که من بهت نیاز دارم..
اینجا اوضاع خوب...

نمیتونستم به طور واضح صدای سویانگو بشنوم اما دور شدن لوهان باعث شد که به قدم هام سرعت بدم و بهش نزدیک بشم...

_ غذا نمیخوری؟

وقتی به چند قدمی اتاق خواب مشترکمون رسیدیم اروم گفتم اما جوابی بهم نداد...

_ لو...

جوابمو نمیداد و این به خودی خود عصبیم میکرد...
در اتاق و باز کرد و بعد از وارد شدن بهش به سمت عقب برگشت...
سرشو بالا اورد تا نگام کنه..
یکم امیدوار شدم و حدس زدم شاید بخواد بهم جواب بده اما به محض بالا اوردن سرش و دیدن چشمای تهیش مشتم باز شد...

_می خوام بخوابم...

اون به منی که داشتم از چهار چوب اتاق خوابمون عبور میکردم با لحن خشک و در این حال خسته ایی گفت و در و با بی رحمی جلوم بست...
سمت اشپز خونه رفتم و با کشیدن یه نفس عمیق سعی کردم جلوی بغضی که تو گلوم درحال بزرگ شدن بود و بگیرم...

Can You Hold Me?Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ