𝐸𝑝 10

740 108 44
                                    

با پیشروی مایعی به دهنش توی جاش نمی‌خیز شد و همراه با اوقی که زد اسید معده و مشروبی که یه شب تموم معدش توی خودش تحملش کرده بود و روی پارکت بالا اورد...
اوق هایی که توی این وضعیت میزد به همون اندازه دردناک بود که باعث اشکی شدن چشماش و مشت شدن انگشتاش روی لبه ی تخت شدن...
لب هاش از شدت انقباض و لرز بدنش سفید شده بودن و نفسش بین پایین ریختن اون مایع تلخ به زحمت از بین لب هاش بیرون میومد...
به محض اینکه متوجه شد چیزی برای پس زدن توی معدش نمونده دستش و پشت لبش کشید و اون خیسی منزجر کننده رو پاک کرد..

دردی که توی قفسه ی سینش میپیچید باعث شد گونشو به تشک بچسبونه و همراه با دردی که تک تک سلولای بدنش و توی خماری فرو میبرد بیحال پلک بزنه...

نگاه خیسش یکم بعد بالا اومد و با دیدن نیمه ی خالی تخت بی هیچ حسی پلک زد...
اسمون هنوز تاریک بود و اثری از طلوع خورشید توش به چشم نمی‌خورد لوهان اینو از تاریکی اتاق با وجود پرده های کشیده ی پنجره متوجه میشد
وقتی حس کرد حالش به نسبت بهتر شده توی جاش نشست و خودشو سمت دیگه ی تخت کشید
با پاهایی که میلرزید سمت سرویس بهداشتی توی اتاق رفت...
به محض ورود به اتاقک سرمایی که یهو به پاهای برهنش برخورد کرده بود باعث شد نگاه بی حالش پایین بیاد و بعد از قرار گرفتن روی رون های برهنش که از پایین پیراهن سفیدش بیرون مونده بودن پلک بزنه...

تلخی که کامش و ازار میداد باعث شد سریع تر دست به کار بشه و با باز کردن شیر اب و پر کردن دستش دهنشو بشوره...
به عبور قطرات سرد اب از بین انگشتاش نگاه کرد..
نگاهش و از انگشتاش گرفت و اروم تر از هروقتی بالا تر آورد و از توی ایینه به چهره ی خودش خیره شد...
شبیه مرده ها شده بود!
یه مرده ی متحرک که حتی جون اینکه موهای نامرتب و خیس از عرقشو از پیشونیش کنار بزنه نداره...
بعد از شستن صورتش مسواک زد و با گرفتن چندتا پارچه ی خیس و خشک و یه ظرف اب از اتاقک بیرون اومد..

بدنش از ضعف میلرزید و پاهاش به زور اونو به گندی که روی پارکت زده بود رسوندن...
اگه یک سال قبل بود لوهان حتی لازم نبود با این حال پاشه تا بخواد زمین اتاقش و دستمال بکشه تا پاک شه اما حالا...
کریس برای دلایلی که نمیتونست بفهمه تموم خدمه رو مرخص کرده بود و این مسئولیت گردن خودش افتاده بود...

_ شاید نمی‌خواست بقیه ببینن چه بلایی سر پسری که یه زمانی عاشقش بوده میاره...!

با صدای خشداری زیر لب گفت و بعد از خیس کردن پارچه شروع کرد به تمیز کردن زمین...
چند دقیقه ی بعد تقریبا اخرای کارش بود و داشت خیسی زمین رو با پارچه ی خشک دیگه ایی پاک میکرد که در اتاق به ضرب باز شد و نگاه بی روح پسر کوچیک تر و به اون سمت کشوند...
کریس با چشمایی که قرمز شده بودن و پیراهن سفیدی که...
که خونی بودن؟
ابروهای لوهان با تعجب بالا رفت و چندبار پلک زد تا بتونه واضح تر اون لکه های قرمز رو ببینه..

Can You Hold Me?Where stories live. Discover now