-part23-

11.4K 1K 634
                                    

با تموم شدن متن برای لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست و با دردی که‌ تو قلبش نشست، دستش رو روی قفسه سینه‌اش گذاشت، تصاویری که مقابل چشم‌هاش میدید براش هر لحظه آشناتر  ‌می‌شدند و درد تو تمام‌ بدنش پیچیده بود، با  حس نفس تنگی وحشتناکی کمی خم شد و شروع به سرفه کرد و با نفس عمیقی که به سختی کشید چشم هاش رو باز کرد و به گلبرگ‌های سفید رنگ کوچیکی که کف دستش با خون رنگی شده بودند خیره موند و با ترس قدمی عقب رفت...

                                                             ****



خیره به خاطرات سیاه و سفیدی که هر لحظه مقابل چشم های خیسش پررنگتر می‌شد، دستش رو روی شقیقه دردناکش گذاشت، قدمی عقب رفت و با درد ناشی از نبود جونگکوک و قفسه سینه‌اش روی زمین، چسبیده به تخت خالی جونگکوک نشست.

به گلبرگ‌های خیس از خون نگاه کرد، و چشم هاش رو روی هم فشار داد، تصاویری که دیده بود شبیه روزهای فراموش شده ای بودند که با شوک بزرگی به حافظه چشم های سیاهش برگشته بودند و اعماق قلبش از دردی دردناک و عمیق  شدیدا میسوخت،
غدد های اشکی چشم هاش با یادآوری چهره پسر تحریک میشدند و عطری عمیق و ناآشنا تو فضای اتاق پیچیده بود.

عطری که از گلبرگ های سفیدی تو اعماق ریه‌هاش نشات می‌گرفت و هر لحظه بیشتر تو ناباوری صحنه های زنده ای که به حافظه اش برگشته بودند، گم میشد. دستش رو روی زانوش گذشت، نباید و نمیخواست وقت رو تلف کنه باید صاحب اون نامه لعنتی که بین انگشت هاش مچاله شده بود رو پیدا میکرد.

باید هر چه سریعتر پیداش میکرد و اون رو به آغوشش برمی‌گردوند. باید صاحب این گلبرگ های سفید و سرد رو به انحنای استخون‌های دردناک اغوشش برمیگردوند و به جواب تمام سوال هایی وحشتناکی که تو مغزش ریشه زده بودند می‌رسید.

با قدم های اروم و سستی از اتاق بیرون رفت، به خودش زحمت تماس گرفتن با شماره پسر رو نداد و تنها داخل جیب های شلوارش دنبال سوییچ ماشینش گشت. به خوبی می‌دونست وقتی بدون هیچ حرفی و‌ با گذاشتن نامه‌ای از ویلا رفته، بی شک جوابی هم به تماس‌هاش نمیده. قدم هاش رو تندتر برداشت و قفل کردن در ویلا رو‌ به مستخدم قدیمی و پیر خونه سپرد.

باید با چه‌ کسی تماس میگرفت؟! با نامزد مریض و روانی جونگکوک یا یونگی... خاطراتی که تو ذهنش زنده شده بودند، لبخند‌های عمیق و صدای بلند خنده هایی رو  کنار اون مرد به تصویر کشیده بودند و از صمیمیت بزرگ و قدیمی خبر می دادند که تهیونگ قدرتی برای باور کردنشون نداشت.

چطور ممکن بود با اون‌ مرد رابطه تا این حد نزدیکی داشته باشه؟! اون ادم مقابل چشم‌هاش تهدیدش کرده بود و به خوبی میدونست عامل تمام این دوری و اتفاقات مزخرفی که افتاده همون شخصیه که حالا شماره‌‌اش روی گوشیش افتاده بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 13, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

✿∴BLOOM∴✿Where stories live. Discover now