_part 10-

6.8K 1.3K 349
                                    


_پس داری بد رفتار میکنی تا عشقش نسبت به خودت رو از بین ببری ؟!

_ راه بهتری سراغ داری ؟!

یونگی.قدمی جلو رفت و با صدای عصبی لب زد :

_ نمیدونم ، مثلا عاشقش بشی ؟!

_ نمیتونم ... من نمیتونم به چشم یه عشق بهش نگا...

_چطور میتونی اینو بگی وقتی 5 سال پیش عاشقانه دوستش داشتی ؟!

با تموم شدن حرفش دستش رو روی دهنش گذاشت و با کلافگی بدون اینکه توجه ای به نگاه متعجب تهیونگ.کنه سمت در ورودی دویید .

_____________________

_ سر جات وایستا یونگی ..

تهیونگ با صدای بلندی گفت و سمت یونگی که به پله اخر رسیده بود رفت و از بازوش گرفت :

_ منظورت از اون حرف چی بود ؟

_ چرت و پرت گفتم اهمیتی نده .

تهیونگ بازوش رو محکم ول کرد و با پوزخندی خیره به چهره مضطرب یونگی لب زد :

_ اهمیت نمیدادم اگه ادم چرت و پرت گفتن بودی ولی ...

قدمی جلوتر رفت و با انگشت اشاره اش ضربه ای به سینه یونگی زد :

_ تو حتی یک کلمه هم بی دلیل از بین اون لب هات خارج نمیشن .

_ تمومش کن تهیونگ ...شب میام دنبال جونگکوک .

_ اون هیچ جا باهات نمیاد .

یونگی ابروهاش رو بالا انداخت و با نیشخندی پرسید :

_ دقیقا به چه دلیلی؟!

_ من نمیزارم .دلیل کافی هست ؟!

_ تمومش کن تهیونگ ... بهت گفته بودم حق نداری باهاش بازی کنی .

با تموم شدن حرفش سمت ماشینش رفت و قبل از سوار شدنش با صدای بلند تهیونگ سر جاش ایستاد :

_ بالاخره باید بهم بگی...باید بگی یونگی ...و هر چقدر که دیرتر باشه به ضرر خودت و اون بچه است .

دندون هاش رو با حرص روی هم فشار داد و بدون اینکه جوابی بده سوار ماشین شد و با سرعت از حیاط بزرگ ویلا بیرون رفت.

احمق بود ،چطور تونسته بود همچین حرفی رو به زبون بیاره ...تهیونگ نباید هیچوقت چیزی میفهمید ..هیچکس نباید از واقعیت داستان باخبر میشد .

نه تهیونگ و نه جونگکوک ...

هیچوقت نباید متوجه میشدن چه اتفاقی تو گذشته افتاده .
وگرنه همه چیز خراب میشد .

دستش رو محکم به فرمون کوبید و با حرص سمت خونه جیمین حرکت کرد ..

تنها کسی که میتونست این شرایط رو درست کنه فقط اون ادم بود و حالا که برگشته بود مجبور بود زیر قولش به جونگکوک بزنه .

✿∴BLOOM∴✿Where stories live. Discover now