-part17-

7.3K 1K 597
                                    


_ با من میای.

با تعجب به دستی که با عجله از مچم رو محکم گرفت و مشتاقانه سمت خودش کشید نگاه کردم.

تهیونگ بی شک دیوونه بود... اون نمیدونه جیهوپ چه جور ادمیه...

نمیدونه چقدر میتونه بهش اسیب بزنه و نمیدونه... اسیب دیدنش اخرین چیزیه که ممکنه من از زندگیم بخوام.

_ اگه برگرده... بهت اسیب میزنه... من فقط خواستم باهات درد و دل کرده باشم همین وگرنه...

_ از این به بعد تا لحظه ای که من کنارتم، حتی نمیتونه یه انگشتت رو هم لمس کنه، چه برسه به اینکه بخواد تورو کنار خودش داشته باشه.

همراه من میای، به هر حال از اول هم برای من بودی.




******

جمله اخرش رو با صدای ارومی بیان کرد و همراه جونگکوک از کارگاه بیرون رفت.

حتی خودش هم نمی تونست دلیل کارهاش رو درست حدس بزنه، اون هیچ اشنایی از این پسر نداشت، هیچ چیزی از گذشته به یاد نمیاورد اما قلبش هر بار با دیدن این پسر تصمیمات احمقانه ای میگرفت.

گیج شده بود، هیچ چیز واضحی اطراف این پسر وجود نداشت و به طرز عجیبی همه چیز تو هاله ای از ابهام قرار گرفته بود.

گذشته ای که یونگی ازش حرف زده بود، رفتارهای عجیب پدربزرگش، خدمتکاری که با دیدن جونگکوک با ترس سکوت کرده بود و حتی نامجون که ازش خواسته بود به سئول برگرده.

_ کجا میخوایم بریم؟!

جونگکوک با صدای ارومی پرسید و منتظر به تهیونگ نگاه کرد.

جواب درستی برای سوالش نداشت، فقط میدونست تا روشن نشدن موضوع نمی خواست هیچکس به جونگکوک نزدیک بشه:

_ میفهمی. همینجا منتظر باش.

با تموم کردن حرفش سمت ویلا رفت و با برداشتن چند دست لباس همراه ساک چرمی قهوه ای رنگش از پله ها پایین رفت و با دیدن جونگکوک که به ماشین تکیه داد و بود و با نوک کتونی سفیدش خط های فرضی روی زمین میکشید، لبخندی زد و سمتش رفت.

_ از بارون خوشت میاد؟!

_ تو چی؟!

نیم نگاهی به جونگکوک کرد و چشم هاش رو با کلافگی تو حدقه چرخوند:

_ این عادت لعنتیت...  سوار شو.

با تموم شدن جمله اش، سوار شد و بعد از نشستن جونگکوک ماشین رو روشن کرد و از محوطه ویلا بیرون رفت.

هوا سرد بود و بارونی که تازه شروع به باریدن کرده بود، باعث میشد مسیرشون رو ارومتر طی کنن و سکوت عجیبی که بینشون حکم فرما شده بود جو سنگینی رو بینشون ایجاد کرده بود.

✿∴BLOOM∴✿Where stories live. Discover now