-part20-

5.7K 949 385
                                    

_ اون پسر دوستش نداره اون بزور با این بچه اس میفهمی.! اصلا میدونی چقدر تفاوت سنیشون زیاده؟! این تصمیم خود جونگکوک بوده اینجوری نیست که با دیدن من علاقه اش رو به جیهوپ از دست داده باشه.

تهیونگ با جدیت گفت و همونجور که به نامجون نگاه میکرد، دستش رو روی سرش گذاشت و سعی کرد اهمیتی به درد عجیبی که با هر بار گفتن اسم این مرد بهش دست میداد نده.

_ مشکل اون نیست، مشکل عشقش به جونگکوک نیست... اون...

نامجون نفس عمیقی کشید و بین حرف جین که از تهیونگ میخواست به ادامه حرف هاش گوش نده، لب زد:

_ اون تورو دوست داره ته... اون همه اینکارارو بخاطر تو کرده.

تهیونگ با شنیدن حرف نامجون ابرویی بالا انداخت و قبل از اینکه از شوکِ نفهمیدن حرف پسر عموش در بیاد، با صدای در  سمتش برگشت و خیره به جونگکوک که جلوی در ایستاده بود و با بهت نگاهشون میکرد، اب دهنش رو قورت داد و قدمی سمتش رفت.




*****




خیره به جمعی که با دیدنش شوکه نگاهش میکردند، لبخند کمرنگی زد و دستی پشت گردنش کشید، گوشه لبش رو زیر نگاه سنگین و نگران تهیونگ گاز گرفت و با صدای ارومی لب زد:

_ معذرت... میخوام یهو اومدم تو؛ سرو صدایی که شنیدم یکم نگرانم کرد.

تهیونگ نیم نگاهی به جین که نفس راحتی کشید، کرد و با خیالی که بابت نشنیدن حرف هاشون توسط جونگکوک راحت شده بود، لبخند کمرنگی زد و قدمی سمتش رفت:

_ کار خوبی کردی، بیرون خیلی سرده ممکن بود سرما بخوری.

جونگکوک متقابلا لبخندی به تهیونگ زد و بدون اینکه نگاهی به سه جفت چشمی که حتی برای لحظه ای دست از خیره بودن بهش برنمیداشتند، کنه، سمت پله ها رفت و با قدم های ارومی ازشون بالا رفت.

نتونسته بود بجز یکسری حرف های نامفهوم، چیزی بشنوه اما عصبانیت تهیونگ و چهره نگرانش باعث میشد بیشتر به این موضوع پی ببره که هیچکدوم از دوست های تهیونگ از دیدنش خوشحال نبودند و حتی مردی که عاشقش بود هم نتونسته بود به خوبی رفتارها و نگاه های ناراضیشون رو کاور کنه.

در اتاق رو باز کرد و با گرمایی که تو تنش پیچید لبخندی زد و سمت تخت رفت، شاید بهتر بود بیشتر وقتش رو تو اتاقش میگذروند تا تهیونگ بدون نگرانی برای اون، با دوست هاش وقت بگذرونه و یه شخص تحمیلی تو  اون جمع نباشه.

چشم هاش رو بست و با تجسم رویایی که شب گذشته، زندگیش کرده بود، خجل لبخندی زد و دست هاش رو روی صورتش گذاشت. اون واقعا تمام شب رو تو بغل تهیونگ گذرونده بود و هنوز گرمای بوسه های مالکانه مرد رو روی پوستش حس میکرد.

با تصویری که از چهره تهیونگ تو ذهنش تشکیل شد، تند روی تخت نشست و با قلبی که از شوق به سینه اش میکوبید و عطر گلبرگ هایی که تو فضای نفس هاش پیچیده بودند،  از روی تخت پایین پرید و سمت کوله پشتی مشکی رنگش که کنار پنجره قدی اتاق گذاشته بود رفت.


✿∴BLOOM∴✿Where stories live. Discover now