با خودم گفتم یعنی چه ؟ چه خبره ؟ اگر برگشت چرا به من خبر نداده ؟ متوحه خودم شدم که توی علامت های سوال غرق شدم . کنج گوشه ی پنجره خزیدم و پایین تر خم شدم تا خودم یا سایه ام را نبینن .
نایل مثل رییس ، روبروی شارونا به میز کار بزرگ و چوبی ، دست به سینه تکیه داد .اتاق تا سقف پر از کتابخانه و آنها پر از کتاب ها ، مجسمه ها ، دکوری ها و لوح های افتخار بودند . دکور اتاق قدیمی بود و وسایل اکثرا به رنگ مورد علاقه نایل ، سرمه ایی بودند . از معماری خونه حدس زدم که نایل برای مدت طولانی ایی اونجا اقامت داشته یا قراره داشته باشه . تمام قوانینش ریز به ریز توی جزع به جزع اتاق بود . من ساده مثل عشاق فکر کردم . دلم رو صابون زدم که قراره سورپریز باشه و من تو زمان بدی سر از انجا در اوردم و هدیه ی نایل خراب شد . اعتراف میکنم انقدر مدهوش خونه بودم که خدا خدا میکردم این ایده ی مسخره واقعی باشه
عقلم که از چشمام به سرم برگشت بیشتر به چهره ی عبوس و شاکی نایل نگاه کردم . حس میکردم باید نگران باشم . من چهره ی عصبانی نایل وقتی کاری ، طوری که باید پیش نمیره به خودش میگیرد رو ، از هر کس دیگری بیشتر میشناختم . اونجا هر اتفاقی میافتاد قطعا رضایت اون رو بدنبال نداشت . تو صحبت هایش با شارونا غضبش کاملا واضح بود به خودم گفتم باید دخالت کنم یا نه که متوجه موضوعِ عجیبِ شماره یِ نمیدونم چند ، شدم . شارونا اصلا تکون نمیخورد دقیق تر که شدم دست هایش را بسته به دسته های صندلی دیدم . چه اتفاقی داشت میافتاد ؟ کار نایل بود ؟ یا فقط بخاطر ترس از اون هیتمن ها به زن بیچاره کمک نمیکرد ؟؟
اوضاع خطری بود . ساکت موندم تا ببینم چه پیش میاد . هیچی ، حتی یک کلمه به گوشم نمیرسید . اما چشمام درست و قوی کار میکردند . نایل بعد از کلی حرف زدن و دست در جیب راه رفتن ، برگشت . با کنار رفتنش چشمم به جعبهی سفیدی که روی میزش بود ، خورد . در آن را باز کرد و اسلحه ایی دسته مرواریدی از ان بیرون اورد . افکارم " وات د هل " گویان به سرم برگشتند . وحشت من اوج خودش رسیده بود . نفس هایم را از گلو بیرون نمیدادم که مبادا صدایم آنها را متوجه حضورم بکند .
نایل به راه رفتن ادامه میداد . لعنتی یه کاری بکن که بفهمم چه خبره ولی بخاطر من از اون چیزی که تو دستت داری استفاده نکن . بهم اثبات شد که رییس ، خودشه . او و شارونا بیشتر باهم کلنجار رفتند . خدایا حاضر بودم همه چیزم رو بدم تا از قضیه با خبر بشم . جوری که دلم میخواست بگم منم تو بازی راه بدید . نایل از حرف هایی که زن تحویلش میداد راضی نبود ، قانع نشده بود و سرش را به علامت منفی چپ و راست تکان میداد . از خودم پرسیدم که آیا دنبال حقیقتی چیزی بود ؟ یا فقط برای ترساندن زن از چیزی یا کسی که حدس میزنم خودش بود ، از اسلحه ی روبرور دسته مرواریدی استفاده میکرد . بحث داشت خیلی کش دار میشد و نایل عصبی تر . هیچکس تا حالا اوج خشم اونو ندیده و نمیدونست چه باروتی در معرض آتش قرار گرفته . تند تند خرف میزد و صورتش رو مچاله کرده بود . پشت سر هم کلمه ی "خفه شو "رو از لب هاش میخوندم . تفنگش را به سمت زن میگرفت . بقیه طوری ایستاده بودند که قطعا یا مجسمه بودن یا برایشان مهم نبود . یا میدانستند قرار نیست به زن آسیبی برسد یا ، میدانستند او میمیرد و تلاش بیهوده نمیکردند طوری برایشان طبیعی بود که باور نمیکنم انسان عادی در مقابل همچین صحنه ایی با آرام و قرار بایستد .
نایل انقدر پیش رفت که آخر سر ، سرش را بین دست هایش گرفت و به سمت میز رفت . حرصش رو با مشتش به میز منتقل میکرد . میز بیچاره هیچکس نمیداند اون دست ها چه اندازه خشمی رو تخلیه میکنند . پشتش به من ، شارونا و همه چیز بود . دیدم از بین رفت . دیگه نه از صورتش چیز ی قابل تشخیص بود نه میتوانستم از توانایی دست و پا شکسته ی لب خوانیم استفاده کنم . شارونا تقلا میکرد . تکان تکان میخورد و برای رهایی دست هاش بالا و پایین میپرید . با خودم گفتم تمام شد ، دست به کار احمقانه ایی با اون اسلحه نمیزنه ؛ که خیلی زود تصمیم گرفت بهم یاد بده زود قضاوت نکنم .
هر وقت بازم بهش فکر میکنم نمیتونم تشخیص و توضیح بدم که اون لحظه چقدر سریع گذشت . تو کمتر از پلک به هم زدنی ، یکهو با تمام خشم و نفرت چرخید و بی هیچ فکر ، حس خطر ، نگرانی ، ناراحتی بهتر بگم احساسی از جنس انسانیت ؛ به شارونا شلیک کرد .
دنیا تو سکوت بدی فرو رفت . صدای گلوله توی گوشم میچرخید ولی نه بیرون میرفت نه کم میشد . لعنتی! سرم سوت میکشید چشمام همه جا را قرمز میدید . باور کنید اون همه شوک و ناباوری اصلا تو وجود یک ادم جا نمیگیره .ناخودآگاه جیغ زدم . چیکار میتوانستم بکنم ؟ واکنش طبیعی بدنم باعث شد به حضورم پی ببرند . در نتیجه عقب عقب برگشتم و تا میتوانستم سریع به سمت ماشین دویدم .
~•~•~•~•~تغییر زاویه دید 🕯♟
وقتی افراد تو اتاق از جمله نایل زن را دیدند ، او بلافاصله دستور داد :
نایل :لیام ، زین بیاریدش اینجا
بعد رو به کت شلواری دیگر کرد و پرسید :
نایل :کی میدونسته ما اینجاییم ؟
هیتمن ، که معلوم بود تازه وارد است و هنوز در کارش خبره نیست جواب داد .
مرد : من فقط با خود شما تماس گرفتم .
نایل : اما زین به من زنگ زد و خبر داد . پس تو به کی گفتی ؟ به کی زنگ زدی احمق ؟
مرد : به تلفن خونهی شما قربان
نایل متوجه اشتباهاتی که رخ داده شد و پنجره را نگاه کرد . زنی فرار میکرد و زیر دستانش بدنبال ان میدوید . و یک مازراتی کرم رنگ آشنا .
- اوه شت ... اون میاست .
❀ 𝒕𝒐 𝒃𝒆 𝒄𝒐𝒏𝒕𝒊𝒏𝒖𝒆𝒅 ...
YOU ARE READING
Blue Aurora | شفق کبود
Fanfiction𝖈𝖔𝖒𝖕𝖑𝖊𝖙𝖊𝖉✓²⁰²¹ ❀دوست داشتن کسی با تمام وجود یه جور قماره. مهم نیست چجوری، قطعا آخرش شکست میخوری. من به قمار، ذره ذره و عمیقا آلوده شدم. اونقدر توش غرق شدم که نفهمیدم شریک زندگیم جلوی چشمام خودم و خودش رو نابود میکرد. چطور تونستم اینقدر ک...