سناریوی مرگ

35 12 6
                                    

~•~•~•~•~•~•تغیر زاویه دید🍒⏰

جلوی سنگ فرش های سفید از تاکسی پیاده شدم . توی تاریکی غروب نمیتونستم جلوی پام رو درست ببینم . با لباس سفید بیمارستان تعجب نمیکردم اگر فکر کنن روحم و فرار کنن . چراغ ها خاموش بودن ، کسی توی حیاط نبود ، از پنجره های خونه تک و توک نور پیدا بود... "وای خدا ؛ نایل امیدوارم چیزی رو نابود نکرده باشی ".
در ورودی رو با زور باز کردم و بلافاصله چشمم به زیام افتاد . زین چونه ی لیام رو گرفته بود و به خراش و کبودی هاش نگاه میکرد و غرغر میکرد. لیام میخواست آرومش کنه ولی اونا به عشق زین آسیب زده بودن طبیعی بود اگر احساس خشم بکنه . با دیدن این صحنه چشمام برق زد .

+ لیام!!!!

توجهشون بهم جلب شد . سریع سمت لیام رفتم . از شوق سالم دیدنش یادم رفت باید روی پاهام بایستم . زانو هام خالی کرد و نزدیک بود زمین بخورم که لیام دستم رو گرفت .

+ خوبی ؟

× من خوبم ، چه اتفاقی افتاده ؟

+ بد ترین اتفاقی که فکرش رو بکنی، نایل کجاست؟

× توی دفترش

+ و لویی ... چیکارش کرد ؟

× توی انبار مخفی زندانیه... هری راضی نشد بره، اونم تو اتاقش حبسه

+ فاک بهش

به طرف اتاق رفتم. نمیدونستم چی میخوام بگم یا چی کار کنم ، ولی تمام سعی‌ام این بود که دوباره دست هاش خونی نشه . بدون در زدن بازش کردم . همینجوری کنار میزش ایستاده بود و سرش پایین بود ‌.

+ چه غلطی میخوای بکنی ؟

- میا ! چرا اومدی ؟

+ بهم بگو تو سرت چی میگذره که حتی وقتی گفتم ولت میکنم بازم اومدی ؟

- هری یبار گفت بهون حسودی میکنه ، الان منم که حسودیم میشه . اون حتی تو این شرایط چسبیده به شوهرش ولی تو چپ و راست میگی ترکت میکنم

با چند تا قدم تند و بلند خودم رو بهش نزدیک کردم .

+ اولا من از مقایسه شدن متنفرم ، دوم میفهمم وقتی میخوای حرف رو عوض کنی... چه نقشه ایی ریختی ؟

- تو حالت خوب نشده ، همینجوری پا شدی از بیمارستان اومدی . بیا بریم نمیتونی درست وایسی

از پشت میزش بیرون اومد . آروم اروم سمتم قدم بر میداشت و با دست هاش حرف میزد تا نرمم کنه . دستش رو بالا اورد که به سمت در راهی‌ام کنه ولی محکم پاهام رو سر جاشون سفت کردم .

+ نایل دستت بهم بخوره قسم میخورم این دفعه خودمو میکشم

- باشه باشه ... انگار الان وقت جنگه باز

+ تا وقتی تو به چشم دعوا بهش نگاه کنی ، آره جنگه

- من هرگز با تو دعوا نمیکنم

Blue Aurora | شفق کبودDonde viven las historias. Descúbrelo ahora