نگاه میکنم ، اما نمیشناسم

53 19 13
                                    

چشمام رو باز کردم ولی چشم بند کلفت و مشکی مانع دیدنم میشد . پشت سرم به قدری درد میکرد که به بهانه اش میتونستم ۳ هفته مرخصی بگیرم . دستم رو به سمتش بردم که توانایی حرکت اونها رو از خودم صلب دیدم . بیشتر تلاش کردم که نخی پشمی دور دستام و دسته ی صندلی ایی که رویش نشسته بودم ، حس کردم . تلاش بیشتر فایده نداشت چون سر پاهایم هم همین بلا امده بود .نفس کشیدن زیر اون همه سیاهی ترسناک و سخت بود . میدونستم که کسی نگاهم میکنه . سنگینی نگاهش توان شکستن کمرم را داشت . باید حرف میزدم اما از چی شروع کنم ؟ تظاهر کنم چیزی ندیدم ؟ تظاهر کنم اشتباه دیدنم ؟ چه غلطی بکنم که جونم در امان بمونه ؟ نایل ؛اون اونجا بود . 

صدای الگوی نفس کشیدنش وقتی سخت نگران و مضطرب بود را می‌شنیدم . سر زندگیم شرط می‌بستم خودش بود . ولی اگر شوهر من بود من با کدوم نسخه حرف میزدم ؟ اونی که زندگیمو ، کارمو ، خونمو باهاش شریک شدم و دیوونه وار حاضرم براش جونم هم بدم ، یا اونی که جلوی چشمم به یه انسان بسته شده شلیک کرد . بهش که فکر کردم یاد این افتادم که حتی مرگ عادلانه ایی هم براش ترتیب نداد . نگذاشت فرار کنه ، شانسشو امتحان کنه . با عقب و جلو کردن انگشتش فرصت زندگی کردن و تجربه ی تمام چیزهایی که قرار بود در اینده براش اتفاق بیافتد رو ازش گرفت.

بین گفتن و نگفتن اسمش دو دل بودم . ولی بالاخره تا کی ؟ بلند گفتم


میا: نایل ؟ نایل ؟میدونم اونجایی


نفس کشیدنش تند تر شد . هیچی نمیدیدم ولی میدونستم که سر درگمه .


میا: جوابمو بده نایل . یا حداقل اینو بردار بزار ببینمت


اینو که گفتم چند لحظه بعد صدای پای یکی رو از پشت سر شنیدم . اول دست و پام رو باز کرد و بعد روشنایی و نور دیدم .نفس عمیق کشیدم . چشمام رو مالیدم تا به نور عادت کنه خودم رو جایی دیدم که چندی پیش شارونا بود . روی صندلی جلوی رییس بزرگ ، همسرم ، دلیل ترس تو دلم نایل هوران . پشت میزش نشسته بود و سرش رو با دستهاش نگه داشته بود . اون میدونست ، من میدونستم ، تک تک اون ادما میدونستن که من دیدم ، من میدونم و من میترسم . پس حوصله ی تظاهر و ادعای بیگناهی و بیخبری نداشتم .


میا: اون چی بود من دیدم ؟


شدیدا داشت سعی میکرد با قضیه کنار بیاد . چی باعث شده بود سکوت کنه ؟ عشق و علاقه یا ناتوان بودن از یه قتل دیگه ؟ یا داشت سعی میکرد جلوی من خود واقعیش باشه ؟ بالاخره .سرش رو مرتب چپ و راست ، این ور و اون ور میچرخوند و به هرجایی نگاه میکرد به جز من .


میا :حرفی برای گفتن نداری ؟


Blue Aurora | شفق کبودWhere stories live. Discover now