تموم شد

57 11 24
                                    

~•~•~•~•~ تغیر زاویه ی دید🕯🩸
بعد سر سری بستن به چمدون بیخود و الکی، خواستم یبار دیگه شانسمو امتحان کنم. ساعت ۶ بود و به سمت اتاق هری رفتم ولی کسی نبود. هری اونجا نبود. چند روز گذشته و اونم زندانی نیست. شاید یه جای دیگه است، شاید رفته. تو دلم پر از نور میشد که نگهبان رسید.

مرد: دنبال دکتر هستید خانم؟

+ اره...رفته؟

مرد: نه. توی اتاق مخفی پیش تاملینسون تو سلول هستن

اب پاکی رو ریخت رو دستم. شعله ی امید تو دلم کور شد.
بدو بدو از پله های منتهی به انبار پایین رفتم. تمام چراغ ها روشن و دو سه نفر برای نگهبانی اونجا بودن. بعد از گذشت چندتا پله و به اندازه کافی پایین رفتن، اولین چیزی که قبلا ندیده بودم، دیدم. حقیقتا ترسناک ترین بخش خونه بود. سه تا سلول کوچیک، وقتی میگم سلول، منظورم واقعا زندانه. به اندازه ی سلول های بازداشتگاه پلیس بود، با میله و قفل و تخت. دفعه قبل بطری ها بیشتر نظرم رو جلب کرد توجهی به پشت سرم و نکردم، ولی وحشتناکه تو خونه ایی باشی که تو ناکجا ترین و غیر قابل دسترس ترین قسمتش زندان داره. بر خلاف تصورم، حتی به ذهنم خطور نمی‌کرد.
هری و لویی تو سلول ها مجزا ولی کنار هم بودن. رو تخت نشسته و انگار از تلاش و تقلا خسته بودن. تو چشم های هری تسلیم شدن رو دیدم و لویی که اصلا راهی نداشت.‌ تا منو دید واکنش نشون داد.

• باز که اومدی

+ اومدم واسه بار اخر بهت فرصت نجات بدم

• نمیخوام...نمیخوایم

+ لجباز و احمق نباش

لویی نمیخواست به من محل بده به سمت هری چرخید.

~چی میگه؟

• مهم نیست

+ چرا مهمه. جون جفتتونه

تا اون لحظه به لویی نگاه نکردم ولی ناخوداگاه چشمم بهش خورد. دیگه نشونی از ابهت و قدرتش نبود و انگار بخاطر رانندگی تو مستی بازداشتش کردن.

+ به خودتون نگاه کنید...مثل بدبخت ها و شکست خورده ها تسلیم شدید

~ اره ما بازنده ایم...تو خودتو نجات بده

+ اونی که باید پر رو و از خود راضی باشه منم تاملینسون، ولی اومدم التماستون میکنم خودتونو نجات بدید

~ ترحم نمیخوام

+ خیلی احمقید...جفتتون اندازه یه هویج عقل ندارید

میله هارو گرفتم و تکون تکون میدادم. از بی تفاوتیشون و اینکه به هم نزدیک تر شدن و دست همو از پشت میله گرفتن حرصم گرفت. من خودمو واسه نجاتشون کوچیک میکردم ولی اون روانی ها...ول نکردم. یه دلم میگفت حرف دارسی رو بزن ولی یه دلم میگفت حس میکنن داری سواستفاده میکنی. من که بالاخره حرفمو زدم.

Blue Aurora | شفق کبودWhere stories live. Discover now