ترس.
کل حسی بود که از سال های دبیرستانم میگرفتم.
سردرگمی،تنهایی،نا امنی، همه اون چیزی بود که توی سرم وجود داشت.
گاهی وقتا که جنوی اون دوران یادم میاد،فقط دلم میخواد برگردم به گذشته و خودمو بغل کنم،به خودم بگم که همه چی بهتر میشه، بیشتر مواظب خودت باش،اعتماد به نفس داشته باش به آدمای خوبی که کنارتن بیشتر توجه کن،به نقطه های روشن زندگیت.
وقتی پامو گذاشتم سئول چهارده سالم بود.یه پسر بچه چهارده ساله با کلی امید و ارزو برای آینده ای بهتر.
یه پسر بچه چهارده ساله که تو محیطی بزرگ شده بود که لحجه داشتن مهم نبود،مهم نبود اگه یذره تپل باشی و مهم نبود اگر پدر نداشته باشی.
مادرم با پول کمی که از ارثیش داشت تونست یه خونه کوچیک توی کوچه پس کوچه های سئول اجاره کنه و به عنوانِ خدمتکار توی اون خونه بزرگ مشغول به کار شد، مادری که تموم عمرش رو تو خونه پدریش به بهترین نحو سپری کرده بود.
من و داخل یه مدرسه اطراف محل کارش ثبت نام کرد.
همون مدرسه ای که کل زندگی من و عوض کرد.
روز اول مدرسه کلی هیجان داشتم،میخواستم با آدمای جدید آشنا شم،میخواستم یاد بگیرم،دوست داشتم معلم شم ولی هیچ چیز اونجوری که انتظارش و داشتم پیش نرفت.
کسی حاظر نشد باهام آشنا شه؛باهام بازی کنه و حاظر باشه من و به عنوان دوست تحملم کنه.
علاقم به یادگرفتن از بین رفت و وقتی معلمایی رو دیدم که با بچه ها مسخرم میکردن، علاقم به معلم شدنم از بین رفت.
تو همون دوران سخت، دورانی که مجبور بودم نوچه ی قلدرای مدرسمون باشم، با پول کمی کهمادرم بهممیداد براشون خوراکی بگیرم و مشقاشون و بنویسم تا یه وقت جلوی بچه های سال پایینی تحقیرم نکنن و سطل آشغال و رو سرم خراب نکنند، سه نقطه روشن تو زندگیم پیدا کردم.
اولیش عکاسی بود،دوربین پدرم،تنها چیزی که ازش برام باقی مونده بود، به دادم رسید.
تمام ساعتای باقی مونده بعد از مدرسم و توی جاهای مختلف سئول میگشتم تا بتونم عکس بگیرم،فرقی نداشت از کی، از چی، از هر چیز زیبایی که دور و برم بود عکس میگرفتم،موقع عکاسی حتی مهم نبود اگه بقیه مسخره میکردن، مهم نبود اگه دوربینم قدیمی بود و اگر عکسام قشنگ نمیشد.
من با تمام وجودم از اون زمان لذت میبردم.
دومیش مارک بود.
مارک پسرِ برادر صاحبکار مادرم بود که بخاطر مشغله های کاری پدرش مجبور شده بود مدتی رو کنار عمش بگذرونه که بعد از موندگار شدن پدرش توی کشور دیگه اون مدت همیشگی شد، تا سال پیش که عمه مارک فوت شد و همه چیز به مارک رسید.
مارک فوقالعاده بود،کنار اون سختیا آسون بود و تلخیا شیرین.
مارک تنها کسی بود که کنارش خودم بودم،هر وقت میرفتم عکاسی اون و همراه خودم میبردم و حتی مدل عکسهام میشد.
مارک سال آخر بود که وارد مدرسه من شد.
تا قبل از اون مارک چیزی درمورد مدرسه من و آدمای توش نمیدونست،ولی وقتی اومد همه چیز بهتر شد.
مارک بود که با رنجون آشنا شد و من و بهش سپرد و مارک بود که باعث شد همه چیز قشنگ تر بشه.
سومیش نا جمین بود.
به جرعت میتونم بگم که ناجمین زیباترین آدمی بود که تا بحال دیده بودم.
فرشته بودن جمین چیزی بود که من بهش باور داشتم و دارم.
از دور نگاه کردن بهش و عکس گرفتن یواشکی ازش تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم.
من و جمین فقط سه تا کلاس با هم داشتیم، هیچ وقت باهم همگروه نشدیم،هیچ وقت اتفاقی بهش برخورد نکردم، هیچ وقت تو کلاس ادبیات چیز زیبایی نخوندم که توجهش بهم جلب شه و هیچ وقت تو کلاس موسیقی زیبا پیانو نزدم، اصلا سازی بلد نبودم که بزنم.
ولی اون نگاهم میکرد، بی دلیل بهم لبخند میزد. هیچ وقت سعی نکرد جلوی بقیه از من طرفداری کنه و یا جلوی قلدرای مدرسه وایسه،چون اونم نمیتونست، ولی همیشه هر وقت برگه های امتحان و پخش میکرد و من نمره ی بالایی گرفته بودم، موقع دادن برگه بهم، شاد ترین لبخندش و میزد، تو ساعتای مطالعهکتابای موردعلاقشو برای من میزاشت و هر وقت نوبتش برای مسئول غذا شدن میرسید برای من دوبرابر از بقیه میزاشت و زیر لب بهم میگفت کلی بخورم.
نا جمین حس قشنگ دوست داشتن و بهم داد، اینکه یکی از دور حواسش بهم هست و نگرانمه، اینکه همه چیز اونقدر سخت نیست و روزای بهتری هم در راهه.
نا جمین بود که به من انگیزه عوض شدن داد و اون باعث شد تبدیل بشم به اینی که الان هستم.
مارک میدونست که به هر چیزی که من و شده یه قدم به جمین نزدیکتر کنه نه نمیگم.
وقتی سرم و از روی گوشیم بلند کردم اولین چیزی که باهاش روبرو چشمای منتظر هه چان بود، چشم غره ای بهش رفتم و برگشتم سمت رنجون که دستشو گزاشته بود زیر چونش به جلو خیره شده بود، دستمو گزاشتم رو شونش و تکونش دادم:هیونگ..خوبی؟
کامل برگشت سمت من : اوهوم، فقط یذره حوصلم سر رفته، تو خوبی..؟چه خبر، از خودت بگو.. چیکارا میکنی؟
لبخندی و زدم و سرمو انداختم پایین:هوم..خوبم ، خبر خاصی که نیست ، این روزا بیشتر از همه چیز درگیر پروژه هامم.
یکم از لیوان ابجوش مزه مزه و کرد و با کنجکاوی نگامکرد:پروژه؟چه پروژه ای؟
با سرم به ههچان اشاره کرد: پروژه های عکاسی با هه چان.
با هیجاننگام کرد:اووو، عکاس شدی؟
سرمو تکون دادم:اوهوم،البته کار من و ههچان فرق میکنه، من برا مجله ها کار میکنم و تبلیغات و هه چان بیشتر برای مجله های مد و البته برای کارگاه خودش.
دستشو گزاشت رو شونمو فشار داد:واااو لی جنو، واقعا بزرگو خفن شدی..خیلی بهت افتخار میکنم.
لبخندی بهش زدم :واقعا؟خوشحالمکه اینطور فکر میکنی..تو چیکار میکنی؟
دستشو پایین انداخت و تو جیبش دنبال چیزی گشت و بعد از مدتی یه کارت تجاری و گزاشت جلوم: با چند تا از بچه ها یه شرکت هنری زدیم و اونجا کار میکنیم، برای برگزاری کارگاه های نقاشی و موسیقی و پیدا کردن آثار اصیل و به نمایش گذاشتنشون میتونی با ما تماس بگیری. و خندید.
کارت و برداشتم و نگاهش کرد: با کدوم بچه ها؟
یه قلپ دیگه از ابجوش خورد و نگاهم کرد:نمیدونم یادت میادشون یا نه..نا جمین و لیو یانگ یانگ و دجون که کلا نمیشناسیش.
من فقط اسمش و شنیدم بودم، پس چرا قلبماینجوری خودش و به در و دیوار میزد؟
لبام و رو هم فشار دادم و دوباره رنجون و نگاه کردم: هیونگ..یه خواهشی ازت داشتم.
با لبخند نگامکرد:خوشحال میشم بهم بگی.
یه بار دیگه کل چهرهی زیباش و بالا پایین کردم و نگاهی به هیوک انداختم: هیونگ..میخوام خواهش کنم ..خواهش کنم که مدلمون شی.
برای چند ثانیه حتی پلکم نزد، بعد چشماش گرد شد و به مننگاه کرد: جنو؟من و داری میگی؟مدلتون؟برای عکاسی؟
خندیدم و دستشو گرفتم: بله.البته بیشتر مدل
هه چان..ولی برای کارگاهمون.
چان از همون اول که تورو دیدم خیلی از استایل و قیافت خوشش اومده و خیلی دلش میخواد که باهات کار کنه و خب منم که از خدامه.این شد که این خواهش و ازت کردم و دوست دارم درموردش فکر کنی.
و بعد از اون بینمون سکوت شد.
رنجون تو افکارش غرق شده و منم سرمو با خوراکی های روی میز گرم کرد بوده و سعی میکردم به چهره ی ناراحت و پر استرس هیوک نگاه نکنم.
بعد از دقیقه های طولانی که تقریبا آخرای دورهمی هم بود صدای رنجون و شنیدم:جنو..من نفس عمیقی کشید و حرفش و ادامه داد:من خوشحال میشم باهاتون همکاری کنم.
با شادی لبخندی زدم و خواستمچیزی بگم که گفت: ولی به یه شرط.
ابروهامو بالا بردم و نگاهش کردم: به چه شرطی؟
مکث کوتاهی کرد و دوباره نفس گرفت: اینکه تو و هه چان توی کارهای عکاسی شرکت ما و نمایشگاهامون باهامون همکاری کنید.
خب، این بهترین خبری نبود که شنیده بودم؟
همکاری بیشتر یعنی اینکه بیشتر میتونستم ببینمش،بیشتر نگاهش کنم و بیشتر بهش نزدیک شم.
لبخندم و ادامه دار کردم و بدون حتی فکر کردم نگاهش کردم:معلومه که قبوله هیونگ.
اونم لبخند شادی زد و من و کشید بغلش و بعد از چند ثانیه ازم جدا شد: خوشحالمکه با هم همکار شدیم.
موهاشو بهم ریختم و لبخند از ته دلی زدم: منم همینطور.
YOU ARE READING
|𝑾𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝑺𝒂𝒘 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏|
Fanfictionنومین ایو جایی که جنو بعد از هفت سال برمیگرده به مدرسه و با ادمایی روبرو میشه که تو گذشته ازشون فراری بوده༄ 𝚆𝚑𝚎𝚗 𝙸 𝚜𝚊𝚠 𝚈𝚘𝚞 𝙰𝚐𝚊𝚒𝚗༄❤︎ کاپل:نومین