part6:میبینمت؟

225 62 28
                                    

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

(رنجون)با حرص دستمو رو میز جمین کوبیدم و شروع کردم به داد کشیدن:مگه من امروز مهمون نداشتم؟مگه من بهتون نگفته بودیم امروز قراره بریم سالن و نشونشون بدیم؟مگه نگفتم باید قرارداد ببندیم،قرار دادم نباشه باید یه دست نوشته داشته باشیم از هم حداقل ؛ بعد ج...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

(رنجون)
با حرص دستمو رو میز جمین کوبیدم و شروع کردم به داد کشیدن:مگه من امروز مهمون نداشتم؟مگه من بهتون نگفته بودیم امروز قراره بریم سالن و نشونشون بدیم؟مگه نگفتم باید قرارداد ببندیم،قرار دادم نباشه باید یه دست نوشته داشته باشیم از هم حداقل ؛ بعد جمع کردن برا من رفتن سراغ اون مردک؟تازه معلومم نیست کی بیان؟
جمین تقریبا گریش گرفته بود. از وقتی اومدم تو شرکت یه سره داشتم داد و فریاد میکردم،هیچی اونجور که میخواستم پیش نرفته بود و همه چی بهم ریخته بود.
دقیقا روزی که قرار بود مارک و جنو بیان اینجا یکی از مشتریامون خودسر سالن و عوض کرده بود‌ و "دستور" داده بود که بریم اونجا برای تزئین و درست کردنش و هیچکی اندازه شیائوجون از بهم ریختگی و بی برنامگی متنفر نبود و طی همین پروسه برای دیدار باهاشون فقط من مونده بودم و جمین در حالی که هیچی آماده نبود‌.
نه آدرس دقیق سالن و نه برگه های تنظیم قرار دادو نه حتی یه دونه پوشه نمونه کار که بدم دستشون و ببینن.
جمین کلافه بلند شد و اومد سمتم:بابا یذره صبر کن...دجون گفت سعی میکنه خودش و تا ساعت سه برسونه،فوقش یذره معطلشون میکنیم،باهاشون از خاطرات گذشته حرف می‌زنیم تا اونا برسن.
فوقش نرسیدنم آدرس سالن و میگیرم با هم بریم اونجا،فوقش تاکسی میگیریم دیگه.
نمونه کارا هم از تو نت در میاریم میدیم دستشون،اگه بیشتر خواستن شرایط توضیح میدیم میگیم یکروز دیگه بیان برا قرار داد.
چرا حنجره خودت و پاره میکنی اخه؟
تقریبا بغض کردم، تو اون شرایط از نظر من هیچی سر جاش نبود..من برنامه ریخته بودم و خلوت ترین روز و انتخاب کرده بودم که همه باشن ، که هیچی خرابش نکنه،پس این چه وضعشه؟
نشستم رو صندلی و سرم و بین دستام گرفتم:حالا اینا هیچی،این مرده حتما همین امروز باید بریم با عکاسا آشنا شن؟اصن چرا انداختنش جلو؟
اصن تو یخچال چیزی داریم بزاریم جلو اینا کوفت کنن؟
صدای خنده آرومه جمین که تو گوشم پیچید با حرص سرم و بلند کردم‌ تا نگاه عصبانیِ من و دید تند تند خندش و جمع کرد:الان میرم یخچال و نگاه میکنم ببینم توش چیزی هست یا نه همونطور که بلند میشد با صدای بلند ادامه داد:ولی جدا اینهمه استرس و نگرانی لازم نداره ها..داری شلوغش میکنی.
اینا هم مثل همه اونایی که قبلا اومده بودن واسه همکاری‌‌‌.
تازه آشنا هم هستن،بعدشم تقصیر دجون و یانگ یانگ نبوده که،اون مردک بدموقع گفته ولی در عوضش خیلی پول خوبی میده.
تازه از اون کله‌گنده هاس..اگه کارمون خوب باشه مارو معرفی میکنه به همکاراش و اینا.
بلند شدم و دنبالش به آشپزخونه رفتم،داشت میوه هارو توی میوه خوری میچید،خودمو کشیدم و بالا و رو اپن نشستم:حالا یعنی اینم باید جنو و هه چان بیان برا عکاسی؟
شونش و بالا انداخت :دجون روشون حساب کرده دیگه..چی بگم، ولی تو که میگی با هه چان خیلی اوکی شدی و ایناو جنو هم‌ که دیگه اشناته و حسابی پارتی داری،
چرا حرص میخوری؟
سرمو تکون دادم و بغ کرده نگاش کردم:فکر کن هنوز نیومده اینهمه کار ازشون بخوام،تازه پرو پرو بهشون بگم که تقریبا دو تا سالن هست تازه بین روزای کاریشون فقط یه روز فاصلس.
بعد اینا خودشون کلی کار دارن،هه چان برا یه کمپانی بزرگ کار میکنه،کلی فوتوشات داره حتما.
جنو هم که تقریبا هر روز کار داره، مگه اینکه جلو جلو عکسا رو ادیت بزنه.
جمین دستاشو به اپن تکیه داد و نگام کرد:حالا بزار بیان، من خودم باهاشون حرف میزنم اصلا.
بزار صحبت کنیم شاید قبول کردن، حالا هم بجای این حرفا بیا کمکم کن،هر چی بهش بیشتر فکر کنی بیشتر استرس زا میشه‌،بزار بیان درست میشه.
از رو اپن اومدم پایین و به سمت قهوه ساز رفتم.
فقط امیدوار بودم که به خیر بگذره و هیچ چیز بهم نریزه.
(جنو)
نمیدونم وقتی دیدمش باید چیکار کنم؟اصلا چی میشه؟من و میشناسه؟اصن چی ازش بپرسم؟چی بهش بگم؟
تمام راه هیوک برام حرف زد و از هر دری گفت که من و از این افکار دور کنه،اونقدری که دیگه حرف براش نموند ولی من نمیتونستم بهش فکر نکنم،به لحظه ای که میبینمش،بالاخره شنیدن صداش از نزدیک وقتی اسمم و صدا میکنه.
هفت سال.. زمان زیادی بود برای عاشق بودن اونم تو موقعیتی که حتی نتونی از دور نگاش کنی.
افکارم تیکه تیکه شده بود و هر کدوم به یک طرف فرار میکرد و هر چقدر سعی میکردم،نمیتونستم جمعشون کنم،بی نهایت ترس و بی نهایت هیجان داشت دیوونم میکرد.
اگه از دستش داده باشم چی؟
حتی اینکه همش به خودم نهیب بزنم که جلو جلو به چیزی فکر نکنم تاثیری نداشت.
چرا از رنجون در موردش نپرسیده بودم؟
اونقدر چرا های تو ذهنم زیاد بود اگه چند دقیقه دیرتر می‌رسیدیم دیوونه میشدم.
هه چان با راننده حساب کرد و من جلو جلو از ماشین پیاده شدم.
یه مجتمع تجاری روبروم بود و اونجور که رنجون به من گفته بود، دفترشون توی طبقه اخرِ این مجتمع قرار داشت.
نگاهم هنوز به ساختمون بود که کشیده شدن دستمو حس کردم: یذره دیگه فکر کنی به جای اینکه ببرمت تحویل رنجون و اون دوستش بدمت باید تحویل بیمارستان بدمت ، به چی فکر میکنی اخه.
قدمامو سریعتر کردم که باهاش همقدم شم.
میدونستم که بیشتر از همه تو جهان اون درکم میکنه،خودشم همینجور بود.
اونموقع هیچکس فکرشم نمی‌کرد لی دونگهیوک،اینجوری عاشق یکی شه.
یه سال بالایی از دانشکده موسیقی و هیچکس فکر نمی‌کرد دوست داشتن کسی بتونه اینقد هیوک و تغییر بده و حالا 
اینجا بود.
کنار من قدم میزد و یکی از نقطه های روشن زندگیم بود.
همون کسی بود که من و هل میداد و نمیذاشت عقب بمونم و من بی نهایت ممنونش بودم.
استرس من بهش منتقل شده بود.تقریبا ده بار دکمه آسانسور رو فشار داد و اون منطق همیشگیش که می‌گفت با تند تند فشار دادن دکمه اسانسور،اون زودتر نمیاد پایین و زیر پا گذاشت و من خندم گرفت.
بالاخره سوار آسانسور شدیم و دکمه طبقه سه رو فشار دادم.
نفس عمیقی کشیدم و دستامو مشت کردم.
آخرین باری که همچین استرسی و تحمل کرده بودم برای چند سال پیش بود؟
حتی یادمم نمیاد.
ولی الان خیلی عجیب بود.
وقتی آسانسور ایستاد حس میکردم ضربان قلبم رو هزاره.
حتی نمیدونستم چه احساسی دارم و حتی یه لحظه یادم رفت باید از اون اتاقک برم بیرون.
با باز شدن در و بیرون رفتن هیوک به خودم اومدم و دنبالش از آسانسور خارج شدم.
میخواستم بهش بگم صبر کنه ولی فکر کنم دستمو خونده بود،چون بدون هیچ حرفی تندی رفت سمت درشون و زنگ و فشار داد و من و خشک شده پشت سر خودش گذاشت.
چند ثانیه بیشتر طول نکشیده بود که در باز شد و رنجون در و باز کرد و با لبخند آرومش جلوی در ظاهر شد و مشغول احوال پرسی با هه چان شد.
با تمام وجودم سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم و خودمو مجبور به لبخند زدن کردم و چند قدم رفتم جلو،رنجون لبخندی بهم زد و دستمو گرفت:خیلی زود اومدین،بیاین داخل~
اولین نفر هه چان داخل شد و بعدش من و رنجون،یه سالن و بزرگ به همراه چندین مبل و میز دقیقا وسطش.
یه آشپزخونه کوچیک و نقلی که اپن شده بود و سه تا اتاق که درشون بسته شده بود.
کاغذ دیواری های سفید و طراحی های سالن و تابلو ها و مبلمان و در کل معلوم‌ بود کار یه دیزاینر حرفه ایه.
هه چان مشغول سرک کشیدن تو سالن شد:چقد خوشگل و شیکه..اصلا فکرشم نمیکردم اینجوری باشه و اینقد حس جذابی بده،اصلا کسیم هست که همکاری با شما رو رد کنه؟
رنجون خندید:فقط به خاطر سالن؟راستش اینجوری نیست که رد کنن..ولی کسی که ثابت همراهیمون کنه پیدا نکردیم.
بشینین برم یه چیزی بیارم بخورین.
هه چان سری تکون داد و من و به سمت مبلا کشوند:من به شخصه فضایِ محل کارم برام خیلی مهمه و این که کسایی که باهام کار میکنن چقد به فضا اهمیت بدن و تازه این خودش مشخص میکنه که چقدر تو برگزاری پروژه هاتون دقت دارید.
روی مبل نشستم و دور و برم بود نگاه کردم،قرار بود چهار نفر باشن،تازه رنجون گفته بود دو نفرم همکار دارن،پس چرا اینجا هیچکس نبود؟
سرمو پایین انداختم و به دستام خیره شدم.
انگار این‌بارم قرار نبود ببینمش.
اینم یه شکستِ دیگه بود..نبود؟
نفس عمیقی کشیدم و سرمو بلند کردم،رنجون هنوز تو آشپزخونه  بود و هه چان ساکت شده بود.
من داشتم تصور می‌کردم که موقعی که دیدمش چیکار کنم ولی حالا که ندیدمش باید چیکار کنم؟
رنجون با سینی قهوه به سمتون و اومد:حوصلتون سر رفت نه؟ببخشید که فقط من تنهام،یه ساعت پیش یکی از مشتری های کله گندمون اومد و گفت قراره سالشون عوض شه،قرار بود خودشون سالن و انتخاب کنن اخه..ما هم همه کارای سالن قبلیشونو انجام داده بودیم واسه همین دجون و یانگ یانگ‌مجبور شدن برن،منم وقتی اومدم رفته بودن.
جمینم همین رفت که این مشتریمون که قراره با شما آشنا بشه و بیاره،مثل اینکه یه مشکلی براش پیش اومده،قرار نبود امروز اینقدر به هم ریخته باشه ها..
هه چان پرید وسط حرفش:من میدونم چجوریه،همیشه مشتری های کله گنده کار آدمو خراب میکنن،البته من بیشتر با کمپانیای کله گنده سر و کار داشتما..ولی در کل رومخن.
قهمو و برداشتم و نزدیک دهنم بردمش:اونقدرا هم بد نشد،حالا تا بقیه بیان میتونی یذره در مورد کارایی که باید انجام بدیم و نمونه کارا و پروژه ها واینا صحبت کنیم.
هه چان سرشو تکون داد:راست میگه،یذره توضیح میدی؟عا و اینکه یه روزا و ساعتای مخصوصی رو واسه  اینجا باید بهمون بگی.
رنجون سرشو تکون داد:آره اتفاقا میخواستم اول از همینجا شروع کنم،روزای کاریشون و ساعتای و اینا،راستش من همش میترسم که اینجا واستون یه بار اضافی باشه واذیت بشین.
هه چان سرشو تکون داد:حتی یذره هم از این فکرا نکن.اگر قرار بود اذیت شم پیشنهادتو قبول نمیکردم،به نظرم خیلی کار جالبی بود و راستش تا حالا به من پیشنهاد نشده بود.
جنو هم که کلا کار خاصی نمیکنه،در هر صورت دو نفریم و میتونیم جمعش کنیم..تو فقط روزای کاری و به ما بگو ما سعی می‌کنیم هماهنگ شیم.
اون احساس راحتی که بعد از حرفهای هیوک تو صورت رنجون پیدا شد باعث لبخند رو لبم شد.
فنجون گذاشتم رو میز و خم شدم جلو:حالا بیا برنامه ریزی کنیم..عا یا قراره بقیه بچه هاتونم بیان؟

عا یا قراره بقیه بچه هاتونم بیان؟

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

رنجون گوشیشو برداشت کوتاه چک کرد:یانگ یانگ و دجون که تا کمه کم یه ساعت دیگه نمیان ول

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

رنجون گوشیشو برداشت کوتاه چک کرد:یانگ یانگ و دجون که تا کمه کم یه ساعت دیگه نمیان ول.. با صدای زنگ در حرفش نصفه موند
از جاش بلند شد و به سمت در رفت:وایسین الان میام.
هیوک برگشت سمتم:به نظرت کیه؟
بهش چشم غره رفتم:به ما چه..بشین بی صدا تا بیاد‌.
خفهشو زیر لب نثارم کرد و خودشو کشید جلو که به دم در دید داشته باشه.
صدای پچ‌پچای دم در داشت منم کنجکاو میکرد،داشتم ترغیب میشدم که خودمو بکشم سمت در که هیوک تندی خودشو عقب کشید و برگشت سر جاش.
داشتم با چشمای گرد شده نگاش میکردم که صدای سلام بلند و پر انرژی ای که اومد باعث شد هیوک از سر جاش بلند شه و من و بهت زده پشت خودش جا بزاره.


هلو~
من بالاخره برگشتم*-*
حالتون چطوره؟خوبین؟همه چی خوب میگذره؟
ببخشید که نبودن من اینقدر طولانی شد~
قول میدم پارتای بعدی و زود زود آپ کنم.
میشه ایندفعه هم‌ازتون سوال بپرسم؟
قبلش میدونم این داستان قرار بود ای یو باشه،ولی خب خیلی زیاد تر شد و تقریبا از اون حالت خارج شد.
من بابتش خیلی معذرت میخوام ولی خب شد دیگه🥺
نکته بعدی این که حالا که کمتر ای یو عه سعی میکنم بیشتر  بنویسم که بهتر شه‌
حالا بریم سر سوالمون؟
بزرگترین احساس توی وجودتون چیه؟
برا من دوست داشتنه.
شما هم‌ بگین^-^
مرسی که میخونین و من و همراهی میکنین و مرسی که این زندگیه سختِ آسون و تحمل میکنین.
و اینکه

تولد ستاره کوچولوی من و شما کلی مبارک باشه🤍خداحافظ♡

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

تولد ستاره کوچولوی من و شما کلی مبارک باشه🤍
خداحافظ♡

|𝑾𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝑺𝒂𝒘 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora