part7:!چشمایِ ستاره دار

225 69 25
                                    

اگه بعدا ازم در مورد احساسِ این لحظه بپرسن،اگه ازم بپرسن بعد از این همه سال دیدنش چه حسی بهم داد چی بگم؟
چطور توضیحش بدم حسی که الان دارم رو؟
پر از آشفتگی و در عین حال چیزی جز دوست داشتن حس نمیکنم و لبخندش داره دیوونم میکنه،نمیتونم حرف بزنم،حس میکنم اگه دهنم و باز کنم هیچی جز اصوات نامفهوم ازش بیرون نمیاد
حس کسی رو دارم که تو کودکی توی جنگل گم شده و الان که پیداش کردن هیچی نمیدونه.
حتی درست  نمیفهمم بقیه  چی میگن حس میکنم تویِ مکانی گیر افتادم که پر از سر و صداست و در عین حال چیزی جز تکون خوردن لبهاشون نمی‌فهمم.
الان باید چیکار کنم؟باید چی بگم و ریکشنم چی باشه؟چی ازم میپرسه؟چی میخواد بگه؟
همه ی اینا توی سرم میچرخن و من نمیدونم چیکارکنم.
حرکت شبح واری رو جلوی چشمام میبینم و به خودم‌میام.
هیوک داره بهم چشم غره میره و رنجون و جمین با چند قدم فاصله ازم دارن بهم نگاه میکنن.
چشمام و محکم رو هم فشار میدم و بعد از چند دقیقه بازشون میکنم،سعی میکنم لبای خشک شدم و تکون بدم:بیخشید،یه لحظه سرم گیج رفت و متوجه هیچی نشدم.
از رو مبل پا میشم و تعظیم کوتاهی مکنم:من لی جنو ام. و نگاهم و مستقیم ميندازم رو جمینی که لبخند محوی رو لباشه:خیلی وقته ندیدمتون.
جمین دو قدم بهم نزدیک تر میشه و من نمیدونم‌چطور جلوی خودم و گرفتم که عقب تر نرم.
دستمو تو دستاش میگیره و فشار میده و من گر میگیرم،دمای بدنم ثانیه به ثانیه بالاتر میره و من حس میکنم از درون یخ زدم:چقد خوشحالم که میبینمت.
ذهنم درگیره ،نمیدونم تونستم لبام و کش بدم یا نه فقط سرمو تکون دادم :منم همینطور
دستاشو از دستام جدا میکنه و کنارم وایمیسته،دستامو تو هم فشار میدم و سعی میکنم آب دهنم و قورت بدم،بوی عطرش برام نوستالوژیه.. هنوزم همونه حتی یذره هم عوض نشده،هنوزم لبخندی خاصی داره و چشماش تویِ یه نقطه خاص یدونه ستاره چشمک زن داره.
تمام‌ وجودم داره نبض میزنه،تمرکز ندارم و نمیدونم چیکار کنم.
هه چان داره با رنجون و اون خانوم حرف میزنه و من جمین و آقای کیم بی صدا وایسادیم و داریم نگاشون میکنیم.
دلم میخواد یه کلمه بگم یا حرفی برای زدن پیدا کنم ولی ذهنم نمی‌کشه.
هجوم افکار داره دیوونم میکنه،نفس عمیقی میکشم و به قهوه ی سرد شدم خیره میشم،جمین به طرف رنجون میره و چیزی و دم‌گوشش زمزمه میکنه و بعد به طرف آشپزخونه میره.
حس میکنم دست و پاهام دارن شل میشن،میشینم رو مبل و گوشیم و بیرون میارم، بی هدف بازش میکنم و تو دستم‌میچرخونمش،میخوام به مارک پیام بدم بیاد اینجا،چون زیادی گم شدم و نمیدونم چیکار کنم.
تا میرم تو قسمت مسیج هام یه لیوان آب جلوم قرار میگیره ،سرم و بالا میارم و به جمینی که روبرو وایستاده نگاه میکنم،این گونه های بالا رفته میخواد با من چیکار کنه؟
لیوان و ازش میگیرم و میشینه کنارم و شروع به حرف زدن میکنه:فکر میکردی اینجوری دوباره هم و ببینیم؟
کاش بتونم خودم و نگه دارم که نیمچه لبخند رو لبم به پوزخند تبدیل نشه،کاش میتونستم بهش بگم دیدنش برای من جزو ارزو های محالی بود که فکر میکردم هیچ وقت بهش نمیرسم.
سرم و تکون میدم و نگاهش میکنم:همه چیز تو این جهان ممکنه‌.اینطور نیست؟
لبخندی میزنه و سرشو پایین میندازه:درسته،هیچ چیز غیر ممکن نیست و حتی نوعِ دیدارمون اونقدر ها هم خاص نیست،ولی میدونی؟
من حتی فکر نمیکردم ببینمت.
تا روز آخر حتی فرصت نشد درست حسابی باهات حرف بزنم و بهم حس یه گمشده رو میدادی و الان،تو این موقعیت به نظرم واقعا فوقالعاده است.
تویی که اینقدر بزرگ و خوشتیپ شدی... تو کارت خفن شدی و اینقدر قد کشیدی که حتی از منم بلندتری.
دیدن تو تو این حالت فوق العادست و بهترین چیزی که میتونم ببینم.
لبخندی میزنم و بهش نگاه میکنم، من و جمین فقط یه بار تو کل دوران مدرسه باهم خیلی حرف زدیم...وقتی قلدرای مدرسمون من و یه گوشه پرت کرده بودن و من حتی نمیتونستم بلند شم،مثل فرشته نجات پیداش شد.
دستمو گرفت و من برد بهداری مدرسه و حتی بیشتر از من اشک می‌ریخت و تند تند از من معذرت خواهی میکرد و من حتی نمیدونستم چرا‌.
وقتی دکتر مدرسمون من و تنها گذاشت استراحت کنم پیشم نشست و برام حرف زد.
بهم گفت عاشق گل هاست، عاشق ستاره هاست و هر چیز زیبایی که تو این جهان وجود داره.
بهم میگفت دوست داره وقتی بزرگ شد به ماه سفر کنه.
عاشق چیزای نقره ایه،دوست داره مثل کتابا تو یه روستا زندگی کنه و عصرا بره رو تپه ها بخوابه و به غروب خورشید نگاه کنه.
میگفت همه مسخرش میکنن و میگن تورویاها زندگی میکنه،ولی این رویا نیستن،اینا ارزوهاشن و دوست داره بهشون برسه.
تا وقتی پزشک مدرسمون برگشت کنارم موند برام از همه دری حرف زد و وقتی داشت میرفت بهم لبخند زد دستم گرفت و عذر خواهی کرد که نمیتونه برام کار بزرگی بکنه.
پلک زدم و دوباره برگشتم سمتش، خاطره های بیشمارم نمیذاشت رو حرف زدن باهاش تمرکز کنم،فک کنم از جواب دادن من نا امید شده بود، برگشته بود سمتِ رنجون و      هه چان و توضیحاتشون و به آقای کیم گوش میداد.
نمیدونم،میتونستم بهش دست بزنم؟چجوری صداش کنم؟لبام و رو هم فشار دادم و دستمو گذاشتم رو شونه هاش،وقت برگشت سمت من هنوز لبخند رو لباش بود:هی،دوست داری یه روز بیای مثل رنجون ازت عکس بگیرم؟
ستاره کوچولوی تو چشماش سوسو زد :جدا؟خیلی دوست دارم،ولی میشه اینجا نباشه؟
یعنی تو شهر نباشه؟میشه بریم یه جا مثلا پارکای خارج از شهر یا لب دریا؟
سرم به نشونه اره تکون دارم، نمیدونم قضیه عکسبرداری از کجام اومده بود  و چجور این حرف و زدم ولی با همون چند کلمه فهمیدم  نا جمین واقعا حتی یذره هم تغییر نکرده بود.
صدای رنجون جلوی حرفی رو که میخواستم بزنم میخواستم بزنم و گرفت:جمینا،یه زنگ به دجون نمیزنی ببینی خودمون باید بریم سالن یا میان؟
جمین گوشیش و از رو میز برداشت و بلند شد و به سمت یکی از اتاقا رفت.
رنجون به سمت آقای کیم برگشت و دوباره مشغول حرف زدن شد.
هه چان به سمتم‌اومد و کنارم نشست:به مارک زنگ بزنم‌ بگم بیاد اینجا؟چون اینطور که مشخصه دیر میشه تا برگردیم خونه.
شونه هامو بالا انداختم:بهش پیام بده ببینم میتونه بیاد یا نه.
یذره نگام کرد و ابروهاشو بالا انداخت:خیلی مشکوک میزنی لی جنو-.-
چی میگفتین با جمین؟
با چشمای گنده شده نگاش کردم:مگه تو و مارک جلوی من در گوشی حرف میزدین من میگفتم چی میگین؟
چشن غره رفت و محکم شد رو شونم:من و مارک فرق داشتیم اولا دوما اینکه من باید بدونم تو چیکار میکنی که بعدا گند نزنی.
چشمامو چرخوندم : نمیخواد نگران من باشی تو اصلا،به فکر خودت باش که مارک میخواد سرت غرغر کنه.
شونه هاش و بالا انداخت:مارک؟غرغر کنه؟میندازمش به جونت.
تا خواستم جوابشو بدم صدای جمین اومد:رنجونی،دجون گفت ماراه بیوفتیم بریم..اونا هم از اونجا راه میوفتن میان.
فقط آدرس و براش بفرستیم.
رنجون سرشو تکون داد:اوکی پس راه بیوفتیم بریم.

|𝑾𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝑺𝒂𝒘 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏|Where stories live. Discover now