part14:!دلِ تنگِ من

152 52 38
                                    

موج هوای گرم به صورتم خورد و باعث شد نفسِ عمیقی بکشم،برعکس هوای بیرون سرد ویخ زده بیرون داخل اینجا پر از گرما بود و من با خودم فکر کردم که همین تفاوتاست که پاییز و صد برابر قشنگ میکنه.
چون فکرشو بکن!!
اون لحظه ای که از در خونه خارج میشی و بادِ خنک صورتتو نوازش میکنه و یا شایدم قطره های بارون رو صورتت جا خشک کنن یا برعکس وقتی برمیگردی خونه و هوای گرم خونه تورو به آغوش میکشه و حتی اگه شانس داشته باشی میتونی از خودت بایه قهوه یا چایی پذیرایی کنی بهترین نیست؟
شایدم وقتی توراهِ قدم‌زدن به سمت خونه بودی یهو چشمت به بستنی فروشی و بیفته بی اختیار به سمتش بری و بی توجه به تابلو های" نوشیدنی داغ" سفارش بستنی بدی و آخرش وقتی دهنت از سرما یخ زده بود و دندونات تند تند از سرمایِ بستنی که خورده بودی بهم می‌خورد،پالتویی که پوشیدی و رو محکم تر دور خودت بپیچی و قدمات و به سمت خونه تند کنی.
با تکون دادن دستی جلوی چشمم به خودم اومدم.
افکارم به نظرم اونقدر زیبا و چشم‌نواز بود که من جوری در اون ها محو بشم که ندونم برای چند دقیقه بی حرکت اینجا وایستادم و به جنب و جوش آدم هایی که مشغول کار بودن خیره شدم.
سرمو آروم به دو طرف تکون دادم و سعی کردم از افکار و تخیلات خودمو دور کنم و لبخندی به مارک که روبه روم ایستاده بود تحویل دادم.
دستش و رو به سمت صورتم و آورد و رو پیشونیم و گذاشت و همونطور که اخم کرده بود زیرِ لب شروع به غرغر کرد:تو این سرما اومده بیرون و حتی یه لباسِ درست حسابی نپوشیده،چقدر زیرِ بارون بودی که اینجوری خیس شدی؟
شونه هامو بالا انداختم:وقتی از خونه اومدم بیرون خبری از بارون نبود و حس کردم هوا خیلی خوبه و با خودم گفتم که میخوام قدم بزنم،حتی چترم با خودم نیاوردم!
بعد یذره که از خونه دور شدم بارون نم نم بارید و وقتی به نزدیکیای اینجا رسیدم دیگه تندِ تند شد.
برا همین اینجوری خیس شدم.
حالا زیر این پالتو بافت پوشیدم،بیرونش میارم تا خشک شه و وقتی دوباره خشک شد میپوشمش.
تازه هوا اینجا خیلی گرمه و به نظرم‌اصلا نیازی نیست بپوشمش.
چشماش نگران شد و من نمیدونم اثرات دیدنِ نا جمین از پشتِ پنجره بود که اینقدر صافت شده بودم؟
دستامو دورش حلقه کردم و تقریبا آویزونش شدم:دیدی که تب نداشتم،قرصامم آوردم اینجا که اگه لازم شد بخورم.
حوصلم تو خونه خیلییی سر رفته بود و تازه شما هم‌ که خونه نبودید.
سعی کرد دستامو از دور گردنش باز کنه و صدای حرصیش به گوشم رسید:گفتم بمونم که...یذره صبر میکردی میومدیم خونه.
روبروش وایستادم:حالا نارحتی اینهمه راه اومدم برسم اینجا؟پیش تو؟
چند ثانیه بی حرف نگام کرد و بعد من و کنار زد:یجوری میگی انگار بخاطر من اومدی،من که میدونم دلتنگی داشت خفت میکرد.
لبخندی زدم و دنبالش راه افتادم:عاشقیِ دیگه..چه کارا که با آدم نمیکنه.
یهویی ایستاد و اگه یذره دیر تر استوپ کرده بودم قطعا رفته بودم تو صورتش:حتی انکارم نمیکنی دیگه؟راستشو بگو تا کجا پیش رفتی؟
آروم خندیدم و سرمو تکون دادم:جدا تا هیچ جا،فقط اینکه دیگه حوصله انکارشو ندارم...اینهمه سال تنها و منتظر گذروندم...ایندفعه باید یذره پیش برم نه؟
متفکر سرشو تکون داد:با اینکه اینهمه عاقلی از تو بعیده..ولی فکر کنم خیلی بیش تر از یذره باید پیش بری و خوشحال میشم اگه پیش بری!
و برگشت به راه رفتنش ادامه داد.
دور و روم و نگاه کردم و سعی کردم اتاقی که جمین توش بود و پیدا کنم ولی سالن اینقدر بزرگ و شلوغ بود که‌حتی درش و گم و کردم.
سرمو به دورو برم چرخوندم و وقتی نتونستم هیچ دری پیدا کنم دویدم تا به مارکی که حالا خیلی جلوتر از من داشت راه می‌رفت برسم.
ایندفعه همه چیز با دفعه‌ی قبل متفاوت بود،مخصوصا وایبِ سالن.
نقاشیهایِ خانومِ کیم وایبِ یه نجات یافترو میداد،کسی که از بین سیاهی تونسته با نقاشی خودشو نجات بده و کل سالن و کسایی که اومده بودن اونجا همچین وایبی میدادن.
مثل کسایی که یه نور به زندگیشون تابیده و نجات یافتن،مثل معجزه.
ولی اینجا اثرِ هنری بود،کسی که رو حش و وجودش از بدو تولد با هنر آغشته شده،کسی که خودش هنره و زیبا خلق میکنه.
حتی خودشرو به یه چیز محدود نکرده بود.
تمام نقاشی‌ها و عکسهایِ مختلفی که اونجا قرار بود به نمایش گذاشته بشن یا مجسمه هایِ مینیمالی که قرار بود برای تزیینِ گالری استفاده بشن و حتی قطعه های موسیقی که قرار بود نواخته بشن کارِ خودش بود و واقعا فوق العاده بود .
همه چیز میدرخشید و همه چیز مرتب و عالی پیش می‌رفت و برعکس دفعه‌ی قبل هیچ تنش و استرسی نبود و من با فرصت طلبی تمام منتظر بودم که همه ی کارارو بسپرم به هه چان و تمام شبمو صرف خودمو جمین کنم.
با فکر تک تکِ عکسایی که قرار بود ازش بگیرم لبخند میومد رولبم و توی ذهنم ژستا و پوزیشنایی که قرار بود ازش عکس بگیرم و دوره میکردم و چند ثانیه بعد اینجوری بودم که آخرشم تو همه ی عکسا رو یهویی و بدون خبر میگیری پس چرا برنامه ریزی میکنی؟
در هر صورت بی صدا پشتِ سر مارک به راهم ادامه می‌داد و دور و برم و نظاره میکرد و با خودم تصور میکردم که فردا شب که قراره خیلی شلوغ پر سر و صدا بشه چجوری میشه و تهِ افکارم می‌کشید به جمین و برنامه هایی که باهاش داشتم و نمیدونستم اینهمه امیدواری نسبت به خودم و اون از کجا اومده بود.
همونطور که راه میرفتیم از سالنِ اصلی خرج شدیم و بعد از یه راهروی تقریبا طولانی به یه سالنِ دایره ای شکل که دفترِ مدریت و استراحتِ مخصوص کارکنان بود وارد شدیم.
فضایِ اونجا‌کاملا ساکت بود،هه چان روی مبل نشسته بود و با دوربینش ور میرفت و یانگ یانگم کنارش نشسته بود و انگار باهاش د موردِ چیزی صحبت میکرد.
بی سر و صدا از کنارش و گذشتیم و انقدر درگیرِ کارشون بودن که حتی متوجه من نشدن.
با مارک وارد یه اتاق تقریبا بزرگ شدیم،رنجون اونجا نشسته بود و انگار داشت تعداد نقاشی و عکسایی که قرار بود تویِ سالن اصلی قرار بگیرن و سرشماری میکرد.
با دیدن ما از جاش بلند شد و به سمتمون اومد:جنو..بهتری؟فکر نمیکردم بیای.
_حوصلم تو خونه سر رفته بود و واقعا فکر کردم اگه یذره بیشتر بمونم حالم بدتر میشه.
اگه دیدم حالم خوب نیست میرم خونه استراحت>:(.
دستامو گرفت و سعی کرد دمایِ بدنمو چک کنه:مطمئنی نیازی نیست بری دکتر؟
_نه فکر نمیکنم،یه سرما خوردگی سادس چیزی نشده که.
دستشو بین موهاش کشید و انگار که میخواد خودشو سرزنش کنه سرش و تکون داد:نباید دیشب میرفتیم...
دستشو گرفتم و از بین موهاش کشیدم بیرون:وای..اینقدر از دیشب این جملرو شنیدم دارم دیوونه میشم.
خیلیم خوش گذشت و کلیم متفاوت بود.
کجا می‌خواستیم بریم غیر از اونجا اصلا؟این رستوران ها هم که دیگه تکراری شدن.
_پس تو برو تو اون اتاق استراحت کن،من یه چیزِ گرم بیارم بخوری.
_استراحت نمیخوامم.
اصلا چیزیم نیست.
_باشه چون چیزیت نیست لطفا برو تو اتاق استراحت و صبر کن من یه چیزِ گرم بیارم بخورین.
بعد اگه کاری بود بهت میگم بیای کمک.بچه ها هم تند تند میارم بالا سرت که حوصلت سر نره.
چشمامو تو حدقه چرخوندم و به طرف در رفتم:حالا کدوم اتاق برم برا استراحت؟
_اتاق کتابخونشون تهِ همین راهروعه.
اگه اشتباه نکنم‌جمین و هه چانم اونجان.
لبخندی زدم و خدا خواسته سرمو تکون دادم:باشه پس بعدا میبینمتون و بعد از تکون دادن دستم از اتاق خارج شدم.
از اتاقای در بسته گذشتم و واردِ راهرویِ کوتاهی که تهش بسته بود و شدم.
دم درِ آخرین اتاق ایستادم و نفسِ عمیقی کشیدم و بعد از چند ثانیه در اتاق باز کردم.
یه اتاقِ کوچیکِ معمولی با چند تا قفسه کتاب دور و برش و قابل توجه ترین‌چیزی که اونجا وجود داشت پنجره بزرگش و میز و صندلی ای بود که کنارش قرار داشت.
نا جمین رویِ صندلیِ کنارِ پنجره نشسته بود و با باز کردنِ در جوری بهم‌نگاه کرد که انگار مانع انجامِ یه کارِ خیلی بزرگ شدم و بعد از اینکه متوجه شد که من اومدن نوع نگاهش به یه نگاهِ شگفت زده تغییر کرد.
انگار که حتی دوباره از دیدنِ من تعجب کرده بود.
وارد اتاق شدم و در رو پشتم بستم،جمین با ورودِ من از پشت صندلی بلند شد،به طرفش رفتم و همونطور که صندلیِ روبروییش رو از پشتِ میز بیرون میکشیدم از پنجره به بیرون سرک کشیدم:بارون داره شدید تر میشه‌ و نگاش کردم.
دوباره رویِ صندلیش نشست و بیرون و نگاه کرد:من منتظر برفم،برفِ پاییزی~
لبخندی زدم و رویِ صندلی نشستم:یه دوره ی بزرگی از زندگیم از همه اینا متنفر بودم.
همه ی فصلایِ سال به نظرم مضخرف بود،گذر زمان و با تمام وجود احساس می‌کردم و اینجوری بودم که چرا اینقدر دیر میگذره؟
نمیخواد تموم شه؟این زندگی به هیچ دردی نمیخوره.
دستشو زیر چونش گذاشت و نگام کرد:احتمالا اون موقع خیلی چیزا رو نداشتی.
چشماش برق میزد،وقتی نگام میکرد و باهام صحبت میکردم بیشتر از همه چیز چشمای درشتش توجهمو جلب میکرد،مژه های ِ بلندش رو چشماش سایه انداخته بودن و گردِ ستاره هاش میدرخشید و من با خودم فکر کردم که اگه هزاران بارم در موردِ چشماش حرف بزنم،هزاران بار ازشون عکس بگیرم و ثبتشون کنم بازم کافی نیست.
_فکر میکنم خیلی چیزارو داشتم ولی یادم رفته بود که دارمشون.
انگار اصلا دور و برم و نمیدیدم و تو نا امیدی غرق شده بودم،میدونی یه جوری که انگار حتی خودتو نشناسی و نتونی خودتو تحمل کنی.
_من تا حالا این حساییرو که میگی تجربه نکردم چون همه چیز برام تحمیل شده بود؟از خیلی چیزا فرار میکردم و به خاطرِ همینم به این فکر نمیکردم که دوستشون دارم یا نه.
وقتی سنم کمتر بود یه بار به این فکر کردم که آیا من واقعا بارون و دوست دارم؟
یعد دیدم تمام تصوری که از بارون و لذت بردن ازش و قطره هاش دارم اونایی که تو کتابا خونده بودم‌.
در واقعا هزاران بار به خودم تلقین کرده بودم که ببین تو همه داستانا و کتابا میگن بارون قشنگه..پس حتما قشنگه.
پس تو باید حتما دوستش داشته باشی،حتی در موردِ رشته تحصیلی‌ام همینجوری بود.
من از مدیریت متنفرم؛انگار اصلا برا اینکار ساخته نشدم ولی پدرم همیشه میگفت پسر عموتو ببین..فلانی و ببین...ببین چه مدیرایِ بزرگین.
انقدر بهم‌گفت که انگار ملکه ذهنم شده بود تو باید مدیریت بخونی و به همچین جایی برسی و وقتی سعی کردم برم دنبالِ کاری که از تهِ قلبم دوستش داشته باشم هیچی نمیدونستم.
در موردِ علایقم،اینکه دلم‌ میخواد چیکاره بشم و اینکه برای چی دارم تو این دنیایِ سخت زندگی میکنم.
ناخودآگاه دستمو دراز کردم و دستشو گرفتم و از سردی دستاش متعجب شدم،اخم کردم و دستشو محکم فشار دادم:چرا اینقدر یخی؟به خاطر این حرفایی که زدیم اینجوری شدی؟
خنده آرومی کرد و سرشو تکون داد:نه من کلا بدنم سرده اکثرِ اوقات،خودش اینجوریه برعکسِ رنجون.
اون همیشه گرمِ گرم بود و من همیشه سرد بودم.
بعد مثلا بعضی وقتا که میخواست دستمو بگیره از این که اینقدر سرده می‌ترسید.
به حرفهاش گوش میکردم و انگار همه چیز برام عجیب بود.
درسته دستاش سرد بود ولی انگار بی نهایت گرما رو داشت به وجود من منتقل میکرد،اون صحبت میکرد و من نوازش وار انگشتامو رویِ دستاش میکشیدم‌ و انگار تو اون لحظه هیچکدوممون تو این دنیا نبودیم و حواسمون نبود که این اولین بارِ که دستایِ همو گرفتیم و اینقدر بهم نزدیکتر شدیم.
یادمه در موردِ یه افسانه خونده بودم که وقتی دستات سرد میشه یعنی یه نفر دلتنگتونِ و من خیلی دلتنگش بودم.
اونقدر که حتی با این فاصله،با اینکه هر روز میدیدمش و با اینکه دیگه تقریبا کنارم بود احساس می‌کردم ازم دورِ.
_به نظرت اینجا خوب پیش میره؟من فضاش و دوست دارم اما احساس میکنم خیلی خشکه؟تقریبا یه جوریه انگار با غم آمیخته شده.
شونه هامو بالا انداختم دور و برمون نگاه کردم:خب فرق داره تقریبا،اینجا تویه مجتمعِ و خودش فضایِ شیک و رسمی و می‌طلبه ولی قطعا خوب پیش میره نگرانش نباش.
ولی برایِ عکس گرفتن جالبه،بعدا یه عکسِ دستِ جمعی بگیریم؟
وقتی داشتم عکسایِ سالنِ قبلی رو ادیت میکردیم یادم افتادم که همگی با هم عکس نگرفتیم.
_وای ما اصلا به این چیزا فکر نمیکنیم،در واقعا قبل از شما هممون اینجوری بودیم که عکس گرفتن واقعا یه چیزِ اضافیه؟دوربین و گوشی رو میگیرم عکس میگیریم دیگه عکاسِ حرفیه برا چیه ولی خب اکثرِ مشتریا عکاسِ حرفه ای و البومِ کامل میخواستن از گالریشون.
برا همین سخت میشد و تا الان حتی یه سلفیم موقع کار نگرفتیم.
_همیشه یه اولین هست و چه بهتر که اولین بار اینجور
ی همه با همیم.
دستاش هنوز تو دستم بود و انگار گرم‌تر شده بود،بارون بیرون تبدیل شده بود به قطره هایِ ریز و سکوتِ بینمون و رد شدن ماشینا از چاله هایِ آب و گاهاً رد شدن آدما از کنار پنجره میشکست و من
چقدر خوش شانس بودم که پاییزم با اون شروع شده بود و ادامه داشت،چقدر خوشبخت بودم که دستاش و گرفته بودم و عاشقش بودم.
پاییز هایی که سال هایِ قبل میگذروندم همش سرد بود،خلاصه شده بود تو قدم زدن هایِ تنهایی تویِ کوچه و خیابون و افکار تمام نشدنیم،کاشکی میتونستم توصیف کنم که پاییزی که با تو داره میگذره چجوریه.
کاشکی میتونستم زندگی رو تو همین لحظه متوقف کنم.
تو همین لحظه ای که چشمایِ پر از حرفت به من دوخته شده و لبهات بهم فشرده میشن،دستای سردت و گرفتم و دارم سعی میکنم گرمشون کنم و فضایِ بینمون اونقدر دوست داشتنیه وکه بابت گذشتن هر ثانیه به ساعت اخم میکنم.
_میدونی این فضا چی کم داره؟
_یه آهنگ ملو؟قهوه؟لبتابت که بتونی عکسات و ادیت کنی؟
_واو..اینجور که مشخصه من خیلی قابل پیشبینیم؟یا تو من و خیلی خوب شناختی؟
صدای خندش تو فضایِ اتاق پیچید و همزمان در اتاق باز شد،رنجون سرشو آورد داخل با دیدن ما لبخند زیباش جون گرفت:حالت بهتره؟
سرمو تکون دادم:از اولش گفتم حالم خوبه که.
_ترسیدم دوباره تب کرده باشی....اااا اومدم بگم که نوشیدنیِ گرم آماده کردن،بیاین با هم بخوریم.
آردم متوجهِ جدا شدنِ دستِ جمین از دستم و بلند شدنش شدم،محکم دورِ میشود گرفتم و فشار دادم:شما بخورین؛الان میایم ما.
رنجون لبخندی زد و سرشو تکون و داد و چند ثانیه بعد دوباره من و اون تنها بودیم و سکوت بینمون موج میزد.
_اگه الان بریم بیرون معلوم نیست دوباره کی اینجوری با هم تنها بشیم.
سرشو به نشونه نه تکون داده:روزایِ زیادی مونده هنوز...اینطور نیست؟
لبخندم پررنگ شد:میخوام دوباره دعوتت کنم..هر وقت وقتت خالی شد،میای بریم ازت عکس بگیرم؟
چند ثانیه بینمون سکوت سد،قلبم تند تند میزد،میترسیدم قبول نکنه و تا بحال همچین ترسیو تجربه نکرده بودم.
_فکر کنم آره؟در هر حال من کارِ خاصیم نمیکنم‌  پس تقریبا  همیشه وقتم خالیه.
_پس پسفردا،بعد از ظهر میام دنیالت خب؟دمِ درِ شرکت.
سرشو تکون داد و دستشو از دستام جدا کرد:حالا بریم؟بچه ها منتظرن حتما.
سرمو و تکون دادم و دنبالش به سمت در حرکت کردم.

سلام به رویِ ماهتون~
حالتون خوبه؟همه چی خوب میگذره؟امیدوارم که اینطور باشه.
اینم از پارت جدید،امیدوارم ازش لذت ببرید و دوسش داشته باشید و چه دوستش داشتید چه نداشتید نظراتتون و به من بگید~
مرسی که قلمِ نچندان خوبِ من و تحمل میکنید و داستانِ نچندان زیبامو میخونید.
امیدوارم این زندگیِ سختِ آسون رو با حال خوب و انرژیِ مثبت بگذرونید و خسته هم نباشید♡
بازم ممنون که میخونید^-^
پ.ن:اگه دوست داشتید و وقت داشتید میتونین پلی لیستایِ خودتون و آهنگایِ موردِ علاقتون که با خوندن نوشته هایِ من به ذهنتون میرسن و برایِ من بفرستید تا منم گوش کنم و ازشون لذت ببرم.
اینم ایدیمه:laststaroftheground
𝚖𝚊𝚢𝚊🐋

|𝑾𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝑺𝒂𝒘 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏|Where stories live. Discover now