part16:_در اخر_

126 34 26
                                    

نورِ خورشید رو به زوال بود و هوا تاریک میشد.
ماشین و پارک کردم و لبخندی به جمینی که با هیجان از پنجره بیرون و نگاه میکرد زدم و کوله پشتیم رو که وسایل عکاسی و توش گذاشته بودم و از صندلی عقب برداشتم.
داخلش رو برایِ آخرین بار چک کردم و کلید ماشین و برداشتم:پیاده بشیم؟
جمین سرشو تکون داد:حتما و از ماشین پیاده شد.
از ماشین بیرون اومدم و کوله پشتی و رو دوشم انداختم.
هوا سرد بود و چز چند نفر کسی اونجا دیده نمیشد،ماشین و دور زدم و کنارِ جمین وایستادم.
سرما رویِ چهرش اثر گذاشته بود و نوک دماغش رو به قرمزی بود،دستاشو زیر بغلش فرو برده بود و به خودش فشار میداد .
مردد نگاش کردم:اگه خیلی سرده میخوای یه روز دیگه بیایم؟بریم کافه الان؟
برگشت سمتم و سرشو تکون داد:نه
من میخوام اول عکسامو بگیرم.
بعدش میتونیم از این دکه های کنارِ خیابون یه چیزِ گرم و خوشمزه بگیریم بخوریم.
سرمو تکون دادم و دوربینم و از کوله پشتی بیرون اوردم:پس بیا کم کم بریم،ببینیم کجا ها میشه عکسایِ خوشگل گرفت‌.
با هم شروع به قدم زدن کردیم و هر قدمی که کنارش برمی‌داشتم بیشتر برای خودم و دستایِ خالیم متاسف میشدم.
باید دستاش و میگرفتم..
چشمایِ زیباش با هیجان به پل دوخته شده بود و کنارم ورجه وورجه میکرد.
لبخندی به شیطنت و هیجانِ درونش زدم و چشمامو به دور و بر دوختم تا بتونم محلِ مناسب پیدا کنم.
_حیف که هوا سرده نمیشه دوچرخه سواری کرد:(
_دوست داری هوا که گرم‌تر شد بیایم؟
_به شرطی که به عکس گرفتن فکر نکنی و خودتم بیای باهام دوچرخه سواری‌.
خندیدم و دوربینم و بالا اوردم:فکر کنم دیگه جزئی از خودم شده،حتی یروزم نبوده که باهاش نباشم...
ولی بهتره به فکر جایگزین باشم براش ..هوم؟
باد بین موهاش میپیچید و من محوش شده بودم،اگه تو این موقعیت نبودیم و تویِ جهانِ دیگه برای اولین بار دیده بودمش قطعا نمیتونستم حتی یه کلمه هم حرف بزنم.
هر چند که همین الانشم این زیبایی داشت نفسِ من و میگرفت.
چشمامو از جمین گرفت و تند به دور و برم‌نگاه کردم،با دیدن صندلیِ کنار دریاچه دستشو گرفتم و به اونجا بردمش:بیا بشین اینجا ببینم.
جمین و نشوندم رو صندلی و چند قدم ازش فاصله گرفتم. دوربینم‌آوردم بالا و تو زاویه های متفاوت ازش عکس گرفتم،ازش خواستم ژستش و عوض کنه و دوباره ازش عکس گرفتم و مطمئنم این کاری بود که برایِ ادامه زندگی میخواستم بی وقفه انجامش بدم.
عکسام و تموم کردم و به سمتش رفتم،دوربین و دادم دستش و نگاهمو به دکه ای که روبرومون بود دوختم:فکر کنم اونجا خوراکی داره،تو عکسارو نگاه کن تا من برم یه چیزِ گرم بخرم و بیام.
به جایی که اشاره کردم‌نگاه کرد و برگشت سمتم:زود بیا لطفا.
سرمو تکون دادم و به سمت دکه راه افتادم.
کیسه ی کیک ماهی ها رو با دستام گرفتم و بعد از پرداخت به سمت جایی که جمین نشسته بود راه افتادم.
کنارش نشستم و نگاهش کردم.
اونقدری محوِ عکسها شده بود که انگار حتی متوجه نشده بود که من کنارش نشستم.
بعد از چند ثانیه که انگار سنگینی نگاهمو حس کرد و برگشت سمت،چشمای قشنگش گرد شد با تعجب نگام کرد:کی اومدی؟ببخشید،اصلا متوجه نشدم.
خندیدم و تویِ دوربین سرک کشیدم.
دوربین رویِ یکی از عکسا زوم بود:خیلی محوه عکسات شده بودی.
_خیلی قشنگن اخه،مخصوصا برایِ منی که تا بحال عکسِ اینجوری نداشتم تازه اونم با یه عکسا حرفه ای.
فکر کنم آخریش برایِ دوران مدرسه و  فارغ تحصیلیم بود؟
متاسفانه تو هیچکدومشون قشنگ نمی‌افتادم.
به دوربین تویِ دستش اشاره کردم و لبخند زدم:مطمئن باش در آینده حتی بیشتر از این ازت عکس میگیرم،حتی قبلنم گرفتم.
نظرت چیه بیای مدلِ اختصاصیِ من شی؟
_واقعا ازم میخوای مدلِ اختصاصیت شم؟چهرم تکراری نمیشه؟
باورم نمیشد.
نا جمین داشت از من می‌پرسید چهرم تکراری نمیشه؟اونم از منی که شب ها قبل از خواب ساعت ها به چهره ی قشنگش نگاه میکردم تا خوابم ببره.
سرمو تکون دادم و اخم کردم:واقعا به نظرت همچین چهره ی زیبایی تکراری میشه؟
خندید و سرشو تکون دادم و دوباره به عکس ها نگاه کرد.
با خودم فکر کردم کی قراره شروع کنم؟اگه همه شب و به نگاه کردنش بگذرونم و دوباره همه ی حرفهام جا بمونه چی؟
کیسه ی کیک ماهی ها رو به اونطرف صندلی منتقل کردم و خودمو کشیدم کنارش.
چند دقیقه ی بعدی رو تو سکوت گذروندیم و بالاخره و شروع کردم به حرف زدن: میخوای عکسایِ قدیمیتو بهت نشون بدم؟
_عکسایِ قدیمی؟
لبخندی بهش زدم و دستمو به سمتش بلند کردم،نگاهش بین من و دوربین میچرخید،دوربین و از دستش گرفتم و نگاهش کردم:شاید بشه گفت عکسهای خیلی قدیمی.
از توی کیفم دوربینِ قدیمیم رو بیرون آوردم و روشنش کردم؛هر لحظه بیشتر پشیمون میشدم ولی راه برگشتی نداشتم،جمین داشت منتظر نگاهم میکرد و من مطمئنم بودم که دیگه چاره ای ندارم.
برگشتم به اولین عکس و دوربین و دادم دستش،برای چند دقیقه ی اول بینمون سکوت بود.
شگفت زده به عکسهایی نگاه می‌کرد که چندین سال پیش ازش گرفته بودم.
اون روزا عجیب دور به نظر میومد و انگار نا جمین بزرگسال خیلی متفاوت از نا جمین دبیرستانی بود.
سرمو پایین انداختم و منتظر موندم‌،تو ذهنم کلمه هارو کنار هم قرار میدادم و اولین جملش و بعد از دیدن همه ی این عکسا متصور میشدم،اولین نگاهش و...
چجوری میتونست باشه؟
احتمالا پر از بهت و نا امیدی یا شایدم تعجب خالی؟شاید هم بدون هیچ حسی؟
سکوت بینمون هر لحظه طولانی میشد و من میترسیدم با هر لحظه طولانی تر شدنش،پیوند بین ما از هم‌گسسته تر بشه،البته اگر پیوندی بینمون وجود داشت.
سرمو با تردید بلند کردم و نگاهمو بهش دوختم.
هنوز به عکسها نگاه کرد،هوا تاریک بود و نور صفحه ی دوربین رو صورتش پخش شده بود.
چشمام به تاریکی بیشتر عادت کرده بود و چهرش برام واضح تر شد بود،انگار سنگینی نگاه طولانیمو حس کرده بود.
سرشو بلند کرد و چشمای پر ستارشو به من دوخت ،با خودم گفتم همین که چشماش هنوز ستاره داره نشونه خوبیه نه؟
_خیلی دوستم داشتی؟دوستم داشتی دیگه مگه نه؟
چشمام روی صورتش میچرخید و گوشام انگار به شنیدم این صدا عادت نداشت:اگه بهم‌میگفتی چیکار میکردم؟یعنی با چقدر تصمیمی که الان میخوام بگیرم با تصمیمی که اونموقع قرار بود بگیرم فرق داشت؟
سرمو به نشونه ندونستن تکون دادم،چشمای پر ستارش داشت اشکی میشد،صداش ایندفعه بغضی و ناله طور به گوشم رسید:خیلی آدم مضخرفی بودم نه؟
کامل برگشتم طرفش و دستمو دو طرف بازوهاش گذاشتم:فرشته بودی،اولین و زیباترین فرشته ای که تو زندگیم دیده بودم.
میدونی؟من همیشه توی ذهنم برای آدما جایگاه  مشخص میکردم،باهاشون روزایی که دوست داشتم بگذرونم و آرزوهامو تصور می‌کردم و داستان یه روز خوب و می‌ساختم و تو  بالاترین جایگاه و داشتی و تو توی  تک تک قصه های رویایی من حضور داشتی.
یه دفعه ای اومدی و برای مدت طولانی رفتی ولی اونقدر تو ذهنم موندگار و تاثیر گذار بودی که حتی یه لحظه هم از دور نشدی.
راستش اونقدر بزدل بودم گه فقط تونستم تو خیالم باهات زندگی کنم؛حتی شاید  اگه بچه ها نبودن الان هم جرئت این و که بهت اعتراف کنم و پیدا نمیکردم.
اما الان خیلی دوست دارم.
اونقدر که نمیدونم چجوری بگمش؟اما فقط میخوام به زبون بیارمش.
میخوام وقتی دست تو دست هم توی روزای بهاری زیر شکوفه های هلو قدم میزنیم،وقتی تو روزای تابستونی کنار هم برای هواخوری و دیدن رنگ ها بیرون میریم،وقتی نم نم بارون تو روزای نیمه سرد پاییز سر به سر مون میزاره و وقتی برف زمستونی ردشون رو مژه های بلندت میزاره بهت بگم دوست دارم.
زندگی ممکنه ترسناک باشه و من میخوام کنار تو روزای ترسناکمو بگذرونم،میخوام با تو بخندم میخوام با تو گریه کنم.
میخوام وقتی داری کار انجام میدی بشینم یه گوشه نگات کنم؛میخوام بی هوا ازت عکس بگیرم و بعد شب وقتی تو خونمون کنار همیم نشونت بدم به قیافه شگفت زدن بخندم.
میخوام با تو کنار دوستام باشم،میخوام با دوستای تو دوست شم میخوام با هم زندگی کنیم.
دستاش بی هوا دور گردنم حلقه شد؛دستام رو ی پهلوهاش نشست و دوربین بینمون رها شد.
قلبم آروم بود،بعد از مدت ها خالی بود و احساس آرامش وجود و گرفته بود و چشمام رو وادار به بسته شدن میکرد.
_من کلی حرف برات آماده کرده بودم جنو.
از همون حرفهای قشنگی که همیشه بهم میزنی،اما الان ذهنم خالیه خالیه.
فکر میکنم فقط باید بهت بگم دوست دارم،جای تموم اون سالهایی که این دوست داشتن و تو قلبت قایم کردی.
من نمیدونم تورو با چی باید توصیف کنم جنو!
چه لقبای قشنگی نثارت کنم ،اصلا نمیدونم چیکار کنم،فقط خیلی دوست دارم.
خیلی ممنونم از اینکه بهم اینارو گفتی از اینکه این عکسارو نشونم دادی از اینکه اینهمه سال من و تو قلبت نگه داشتی.
نمیدونم واقعا لیاقت این همه عشق و دوست داشته شدن رو دارم یا نه.
فقط خیلی دوست دارم.
_فقط همین تموم چیزیه که من اینهمه سال میخواستم بشنوم.
کاشکی همش همین و بهم بگی،فقط همین یه جمله برای کل عمرم کافیه.
دستام دور صورت فرشته وارش نشست و آروم گونه های نرمش و نوازش کردم.
_زیباترینی،زیباترین موجودی که تو تمام عمرم دیدم.
باد سرد بینمون میپیچید ومارو به لرزه می نداخت پارک خلوت و نا جمین با زیباترین حالتش جلوی من نشسته بود و من؛ منِ اون لحظه دیگه خودم نبودم.
من میخواستم ببوسمش،تا ابد فقط ببوسمش و کنار خودم‌نگهش دارم.
صورتمو به صورتش نزدیک کردم و بالاخره لبامو رو لباش گذشتم،بوسه های کوتاهم رو مهمون لبای شیرینش میکردم و بعد از چند دقیقه بوسه های پراکنده به نقطه نقطه صورت قشنگش رسید،چشمای خوشگلش و گونه های رنگی شده از خجالتش،تمام صورتش و میبوسیدم و نمیذاشتم حتی یه قسمت از صورتش جا بمونه.
بعدا وقتی دقایق بیشتری رو کنار هم سپری میکردیم بهش میگفتم که نوره،معجزس.
معجزه ی زندگی هر کسی فرق داره و اون معجزه ی نورانی زندگیِ منه.
همه توصیفای ناچیزی که توی ذهنم شکل میگیره برای اونه.
همه چیز منه،همه چیزی که تو این زندگی دارم.

𝚝𝚑𝚎 𝚎𝚗𝚍
17𝙹𝚄𝙻/2022

>اول از همه تشکرارو بگم
اول از همه دوست قشنگم که بابت نوشتن این داستان به من کلی اعتماد به نفس داد،به من اعتماد کرد و داره به نوشتن بعدی ها هم ترغیبم میکنه>~<
دوم از اون عزیزی که تو ناشناس تلگرام به من پیام داد،من تو شرایط خوبی نبودم و خودش و حرفهاش باز کلی به من انرژی داد.
و سوم از همه ی شما که تا الان قلم ناچیز من و،بدقولیام و ننوشتنام و همه اینارو تحمل کردین و اگر این قسمت و دارین میخونین امیدوارم ازش لذت برده باشید.
معذرت میخوام ازتون♡ و خیلی ممنونم قد همه ی دنیا.
مواظب خودتون باشید.
روزای سختِ آسون میگذرن و در آخر ما باز کنار همیم💗
امیدوارم باز هم بتونم باهاتون همراه بشم چون دوستی باشما و کنارتون بودن حتی از راه بهترین چیزیه که وجود داره.

|𝑾𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝑺𝒂𝒘 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏|Where stories live. Discover now