part12:_جایی که بودیم_

141 49 29
                                    

قرار نبود یه جشن آروم و دوستانه به این چیزی که الان هست تبدیل بشه ولی خب ما،یعنی تمام کسایی که دور هم جمع شده بودیم آدمای نرمالی نبودیم پس قطعا قرار نبود که دور همیامون مثل آدمای نرمال برقرار شه‌.
وقتی تازه به در رستوران رسیده بودیم همه چیز آروم بود وقتی وارد رستوران شدیم من هنوز توی افکار عاشقونم غوطه ور بودم و داشتم به زیبایی های جمین و عشق ناکامم فکر میکردم و انتظارم از شبمون یه گفتگو دور بزرگترین میز سالن بود، در مورد برنامه هامون و انتظاراتمون از هم به عنوان همکار و نتیجه کارایی که با هم برگزار میکردیم،نه اینکه تو پشت بوم یه ساختمون نیمه کاره با چند تا بسته غذای آماده و چند جعبه پیتزا و بطری های آب جو و انواع نوشیدنی های الکلی در مورد اینکه زندگی با دوسپراشون!!!!چجوریه و مارک و دجون چی میکشن و چقد زندگی سخت شده و خاکتوسرت که همون موقع با زور هه می و از اون جهنم نیاوردی بیرون و اصلا تو بیارش بیرون خودم سرپرستیشو قبول میکنم و چرا جنو سینگله و چطوری تونستی اینقدر خوشگل بشی و زندگی عشقی ناکام نا جمین صحبت کنیم.
ولی با تمام اینا مطمئن بودم که هیچ شبی مثل امشب به یاد موندنی نمیشه،هیچ وقت فکر نمیکردم مرزهای بینمون اینقدر زود در هم بشکنه و بتونیم در مورد همه چیز و همه کس با هم صحبت کنیم و به طرز عجیبی برخلاف عقاید همیشگی من در مورد اینکه آدما خیلی طول میکشه تا با هم صمیمی شن و بدون شناخت کافی نباید به کسی نزدیک شد،بهشون نزدیک شم و بخوام باهاشون حرف بزنم.
به دیوار کوتاهِ پشت سرم تکیه میدم و بطری نوشیدنی و به لبام نزدیک میکنم،مارک چندین بار غر زده بود که هیچکدومتون حق ندارین مست کنید و من حوصله ندارم که جمعتون کنم‌ ولی واقعیتش کی بود که اهمیت بده؟
احساس می‌کردم اون روز بی نهایت از ساید برونگرام استفاده کردم و شارژم داره تموم میشه،بهتره که برگردم سر جای اولیم خودم و برای فردا و پس‌فردا که باید برم مجله آماده کنم ولی راستش حتی اینم اهمیت نداشت.
وقتی نا جمین با صدای بلند به حرفهای نه چندان قشنگ و جای نه چندان جالبم می‌خندید دیگه چی اهمیت داشت؟
یانگ یانگ همون طور که یکی از بطری های خالی رو از رو زمین برمی‌داشت برگشت سمتمون:اگه برای همچین فضایی زیادی کلیشه ای نبود میگفتم جرعت حقیقت بازی کنیم.
هه چان سرشو به انزجار تکون داد:غیر از کلیشه ای بودنش برای همچین مکانی حس میکنم زیادی براش پیر شدم،شاید اگه هنوز دبیرستانی بودم الان با کلی شوق جلوت مینشستم و با هیجان نگاه میکردم ببینم بطری جلوی کی وایمیسته تا رازهای زندگیشو رو کنم.
مارک شونه هاشو بالا انداخت:بی حوصله بودن خودتو سر پیر شدن و اینجور چیزا ننداز.
من تورو میشناسم،الان حالشو نداری وگرنه اگه رو مود بودی بدتر از همون بچه دبیرستانیا مینشستی بازی میکردی.
سلقمه ی هیوک محکم تو پهلوی نشست و ما خندیدم،یانگ یانگ دراز کشید و سرشو رو پای رنجون گذاشت:حتی وقتی دبیرستانم بودیم به جرعت حقیقت فکر نکردم،همیشه اونقدر ساکت بودم کسی سمتم نمیومد و باهام بازی نمی‌کرد.
منم ازش بدم اومد،بزرگتر که شدم فهمیدم همچین بازی جالبی نیست.
هه چان سرشو تکون داد:خوشبحالت،کاش من میتونستم اون دوره از زندگیم و محوش کنم.
اون سوالا و رفتارو از ذهنم پاکشون کنم.
اخمای رنجون تو هم رفت:چرا یه دوره از زندگیتونو زیر سوالا میبرین؟در هر حال همه باید بگذروننش.
خوب یا بد تموم میشه میره ،این چه بحثیه اخه..
جنو؟دوربینتو اوردی؟
مارک آروم خندید:جنو بدون دوربینش هیچجا نمیره،چون آخرش یه سوژه پیدا میکنه که عکس بگیره‌.
از سر جام بلند شدم و پشت لباسمو تکوندم،چندتا بطری سوجویی رو که جلوی پام و بود کنار زدم و چند قدم به سمت مارک حرکت کردم:کلید و بده برم دوربینم و بیارم.
مشغول گشتن توی جیبش شد و من مشغول دید زدن اطرافم.
ساختمونِ بلندی بود و تا چند کیلومتریش ساختمونهای نیمه کاره ی دیگه بودن.
قطعا پاتوق خوبی برای دزدا بود و به این فکر کردم که ما به چه جراتی این ورا پیدامون شده؟
تک و توک چراغ از کوچه پس کوچه هایی کناری مشخص بود و بعد از اون خیابونای همیشه بیدارِ شهر بودن.
چراغایی که خیلی وقتا تا خود صبح روشن میموندن و بعضی وقتا راهنمای آدمای گمشده بودن و گاهی وقتا راهنمای کسایی که نیاز داشتن به پیدا شدن،سوسو میزدن.
دستی تکونم داد و من برگشتم،دستِ مارک به سمتم دراز شده بود و سوئیچ و به سمتم‌گرفته بود.
سوییچ و از دستش گرفتم و پامو بین نقطه های خالی که از چسبیدن بچه ها بهم به وجود اومده بود و گذاشتم و از بینشون رد شدم،تند تند از پله ها پایین رفتن و از پارکینگ نیمه خرابه ی ساختمون گذشتم.
در ماشین و باز کردم و دوربینمو از صندلی عقب برداشتم،از توی کیفم بیرونش آوردم و روشنش کردم.
چیزِ زیادی نبود که بخوام ازش عکس بگیرم،غیر از بچه ها و چند عکسِ کوچیک از منظره شهر.
دوربین برگردندم توی کیفم و در ماشین و بستم و قفلش کردم، دوربین و انداختم دور گردنم و زیپ سوییشرتم و بالاتر کشیدم.
به سمت در خونه راه افتادم وارد شدم،همزمان با ورودم به خونه جمین از پله ها پایین اومد.
دستامو توی جیبم‌گذاشتم و به طرفش قدم برداشتم،دستاشو جلوی دهنش گرفته بود و تند تند به سمت من میدویید.
موهای نیمه بلند و مشکیش با هر قدمی که برمی‌داشت بالا پایین میشد و باعث می‌شد بخوام بخندم.
بهم که رسید دستاشو پایین آورد:اول از من عکس میگیری؟خودت قول دادی یه روز از من عکس بگیری.
با تعجب نگا کردم:اینجا؟یخ روز دیگه میریم یه جای قشنگتر خب.
ابروهاش انداخت بالا:نه،اصلا قشنگیش همینه دیگه.
توی جای نچندان قشنگ عکس خوشگل در بیاری.
شونه هامو بالا انداختم و دوربینم و از گردنم جدا کردم:خب پس بیا شروع کنیم.
_اول بیا بریم ببینم‌چند تا شاخه چوب پیدا نمیکنیم؟
+برای چی؟هم هوا سرده،هم اینکه عکسا قشنگ تر نمیشن؟
با ابرو های بالا رفته سرمو تکون دادم و دنبالش راه افتادم.
از ساختمون خارج شدم و از ماشین فاصله گرفتیم،چندان درختی اونجا نبود اما تک و توک شاخه های درختا یا تخته چوبی پیدا می‌شد.
جمین خم میشد و از روی زمین برشون می‌داشت و با دقت بررسیشون میکرد و بعد یا مناسب میدیدشون و توی بغلش نگش می‌داشت یا پرتش میکرد یه گوشه.
کم کم جلو میرفتم و وارد کوچه های دیگه میشدیم ولی همچنان بینمون سکوت بود.
انگار فقط قصد داشتیم از بودن همدیگه لذت ببریم،البته به نظر من.
تیرای چراغ برق کوچه ی باریک و روشن کرده بود و باد برگ معدود درختایی که اونجا بودن و تکون و میداد.
جمین‌ کلاهش رو سرشو کشیده بود و نزدیک یه چراغ برق روز زانو هاش خم شده بود تا تیکه چوبی که روی زمین افتاده بود برداره.
لبخند محوی رو لبام نشست و دستمو به سمت دوربینم بردم.
نا جمین هنر بود.
برای من عکس گرفتن از نا جمین مثل کشیدن یه اثر هنری بود.
نمیدونم میتونست یه روزی بینهایت عکسی که ازش گرفته بودم و ببینه؟
عکسایی که تو نود درصدشون‌نگاهش به یه جای دیگه بود و من گرفته بودمش و ساعتها نگاش کرده بودم.
وقتی صدای کلیکِ دوربین و شنید برگشت سمت من و با چشمای گرد شده نگام کردو من باز عکس گرفتم،عکسای پشت سر همم حتی بهش اجازه تغییر پوزیشن نمی‌داد و من آروم میخندیدم.
وقتی دوربین و پایین آوردم با همون چوپان توی بغلش تند دوید سمتم و خم شد رو دستم تا عکسارو ببینه و شروع کرد به غر زدن:این چه وضعشه اخه؟من نباید بدونم؟
با اخم نگاهشو رو صورتم اورد:باید بهم‌میگفتی ژست خوشگل بگیرم>:(.
چشماش ستاره داشت.
یجا خونده بودم کسایی که تو چشماشون برق یا نور خاصی هست تو زندگی قبلیشون فرشته هایی بودن که وظیفشدن محافظت از روشنایی بوده.
نگاهمو از چشماش گرفتم و انداختم مایین،داشتن دیوونم میکردن،مثل هر بار،مثل همیشه.
نفس عمیقی کشیدم و سرمو اوردم بالا لبخند زدم:قشنگیه بعضی عکسا به یهویی بودنشونِ.
شونه هاش و بالا انداخت:با این حال،چند تا غیر یهویی ازم بگیر .
دوباره رفت و کنار تیر چراغ برق ایستاد و سرش کج کرد.
دوربین و تنظیم کردم و چند تا عکس پشت سر هم ازش گرفتم.
ایندفعه من به سمتش رفتم کنارش ایستادم و عکسارو نشونش دادم و بعد تصمیم‌گرفتیم برگردیم چون بچه ها احتمالا تا الان بیخیال آتیش و عکس گرفتن شده بودن و قصدِ رفتن کرده بودن.
تو را برگشتم هم بینمون سکوت بود،راه رفتن کنارش و فکر کردن درموردش همزمان فقط یه چیزی کم داشت اونم‌گرفتن دستاش بود.
دستایی که الان دور چوبا حلقه شده بود از شدت سرما سرخ شده بود.
سرمو بالا گرفتم و به آسمون خیره شدم.
شاید چند سال دیگه،چنین روزای پاییزی من و اون تو آغوش همدیگه باشیم،دستهات تا بی نهایت برای من باشن و حق نوازششون و گرفتنشون متعلق به خودم.
اون موقع میتونم حرفهای نگفتم رو تو گوشت تکرار کنم .
حرفهایی که سالها برای گرفتنشون صبر کردم.
میتونی کنار بنشینی و عکسهایی که لحظه لحظه ازت گرفتم و نگاه کنی و ازم بپرسی کی این رو گرفتی؟
تا من حتی دقیقه و ثانیه اون روزم برات بگم،اون روزها حتما هجوم خاطرات رهام‌نمیکنه.
چون تورو دارم که از تک تکشون برات تعریف کنم.
صدای بچه ها می‌اومد.صدای خنده هاشون و صدای تکون خوردن و بهم خوردن شیشه های سوجو.
_جمین؟
برگشت سمتم،نور ماه افتاده بود روی صورتش.
دوربینم و آوردم بالا و ازش عکس گرفتم،بعد بهش لبخند زدم و دوربینم و تکون دادم:ایندفعه خبرت کردم.
صدای خنده ی آرومش باعث شد بخندم.
نا جمین باعث می‌شد بتونم زندگی‌کنم.
از پله ها بالا رفتیم،بچه ها هنوز مشغول حرف زدن بودن،اولین نفر هیوک متوجهمون شد:رفتین چند تا چوب بیارینااا.
سوییچ ماشین و به سمت مارک پرت کرد و خودم روی زمین نشستم:کلی طول کشید همین چند تا تیکه چوبی و پیدا کنیم،زودتر میتونستی میومدی پیدا میکردی.
رنجون چوبا رو از دست جمین گرفت و روی هم‌گذاشت و مشغول روشن کردن آتیش شد.
هیوک خودشو کشید کنارمن و بیشتر بهم چسبید،نوک بینیش سرخ شده بود و طوری که توی خودش جمیع شده بود قشنگ مثل بچه کوچولوهای کرده بود.
یانگ یانگ پشت هیوک نشسته بود،دستاش تو جیبش بود و تکیش به دجونن.
دوربینم و بالا آوردم و بی هوا ازشون عکس گرفتم.
وقتی دوربینم و آوردم صدای هیوک و جمین همزمان به گوشم رسید:دوباره.
خندیدم و دوربینم کنار گذاشتم.
آتیش روشن شده بود و دورش نشسته بودیم.
تقریبا بعد از یه عالمه حرف زدن همه ساکت شده بودیم و به سوختن چوبا نگاه میکردیم.
مارک اولین نفر بلند شد و مشغول جمع کردن وسایل دور و برمون شد:دیر وقته...بریم بخوابیم که فردا کلی کار داریم.
بعد از گفتن این حرف تقریبا همه پرا کنده شدن،هه چان از کنارم بلند شد و مشغول شد.
دوربین و دور گردنم انداختم و بطری آب کنارم و برداشتم.
جمین هنوز نزدیک آتیش نشسته بود و بلند نشده بود.
دوربینم و آوردم بالا و الکی صدای کلیک از خودم درآوردم.
چشماش با تعجب اومد بالا و خندید و من دوباره بی هوا ازش چند تا عکس گرفتم.
بطری و از دستم‌گرفت و مشغول خاموش کردن آتیش شد:حالا کی عکسامو تحویل میدی؟
_هوممم...باید صبر کنی ولی میتونی بیای کار گاه و ازم بگیری.
سرشو آورد بالا و نگام کرد:کارگاه؟
سرمو تکون دادم:آره،رنجون یه بار اومده..میتونی فردا قبل از اینکه بری سالن بیای عکساتو بگیری و بعد با هم بریم اونجا.
سرشو تند تند تکون داد و لبخند زد:حتما میام.

هلو^-^
بابت کم بودنش معذرت میخوام،چون تقریبا داریم به آخراش نزدیک میشیم اینجوریه♡
مرسی که میخونین مرسی که با نگاهای قشنگتون نوشته ی نا چیز من و دنبال میکنید و مرسی از این که با من حرف می‌زنید.
مواظب خودتون باشید مرسی که این روزای سختِ آسون رو میگذرونید.
فعلا^^♡
_𝚖𝚊𝚢𝚊🐋

|𝑾𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝑺𝒂𝒘 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن