part15:_استرس_

192 52 59
                                    

بخوام ساده بگم اینجوری گفته میشه:استرس داره من و میخوره.
همه چیز عجیبه و من هیچ برنامه ای برایِ فردا ندارم،فردایی که به خودم قول دادم بهش اعتراف کنم و نزارم بیشتر از این طول بکشه.
کلِ دیشب عکساشو نگاه کردم،عکسایی که ازش داشتم،از دوره ی دبیرستان تا الان.
هزارکلمرو تو ذهنم دوره کردم هزاران بار جمله ساختم،تویِ ذهنم تصورش کردم،خودشو.....ریکشنشو،گفتم شاید بهتر باشه براش نامه بنویسم،نوشتم،پاک کردم و انداختم دور ولی باز هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم‌.
عجیب بود برایِ کسی که کلی حرف داشت بزنه،برای منی که هر موقع میدیدمش تمام وجودم کلمه میشد این وضعیت.
حتی امشب ترسیدم بهش نزدیک شم چون اونقدر زیبا و خواستنی شده بود که ترسیدم همه ی حرفهامو همون موقع بزنم و چیزی برای فردا نمونه.
تمامِ عکسامو از دور گرفتم؛تمام لبخندامو از دور تقدیمش کردم و تا آخرین لحظه فقط نگاهش کردم و هزاران بار فکر کردم چرا اون و باز به نتیجه ای نرسیدم.
و فکر کنم چون دوست داشتن همین جوریه...یعنی یکی رو بی هیچ دلیلی تا انتها دوستش داشته باشی و تا انتها همراهش بمونی.
و من فقط میخوام تا تهِ تهش همراهش بمونم.
میخوام تا آخرین لحظه ی زندگیم ازش عکس بگیرم و میخوام تو تک تکِ خاطره هام ثبتش کنم.
میخوام غصه هامو با اون تقسیم کنم و تو شادیام کنار اون باشم،باهاش غروب و ببینم و زیر مهتاب قدم بزنم.
میخوام دستش و بگیرم و هوا عاشقانه شه،مثل سریال های کلیشه ای تلویزیون گلبرگ های شکوفه های هلو رقصان روی سرمون بریزن و عطرش ما رو در بر بگیره.
میخوام اولین برفِ زمستونی رو کنارِ اون باشم و باهاش آدم برفی بسازم.
میخوام با جمین بچه بشم و برگردم به روزهایِ کودکیم،میخوام کنارش لحظه لحظه زندگی کنم.
چی میشد همه این حرفارو میتونستم همینقدر ساده که بهشون فکر میکنم به زبون بیارم؟چی میشد اگه اینقدر سخت نبود و اینقدر پیچیده نبود که گوشیم و بردارم و برم سراغ گوگل و سرچ کنم"جمله هایی برایِ اعتراف عاشقانه" و بعدش از نهایت فکر کردن و جمله ساختن خوابم ببره.
وقتی چشمامو باز کردم ساعت تقریبا نه صبح بود،خوابی ندیدم ولی وقتی چشمامو باز کردم وحشت زده بودم و قلبم از شدت هیجان تند تند میزد.
دستمو بین موهام کشیدم و پتو رو از خودم کنار زدم،از شدت گرما داشتم خفه میشدم و دلم میخواستم از شر چند تیکه لباسِ رویِ تنمم رها شم،پس با سرعت به سمتِ حموم حرکت کردم و زیر دوش آب سرد ایستادم.
به طرز عجیبی تمام داستان های عاشقانه ی نافرجامی که تا بحال خونده بودم یادم میومد و من هر لحظه بیشتر بهت زده میشدم.
چطور مغزم زمان بندی میکرد که دقیقا به موقعش همه ی اینا یادم بیاد؟
تند تند موهامو شستم و از حموم بیرون اومدم،با خودم گفتم بهترین راه برای فرار از این هزار تویِ ترسناک ذهنیم رفتن پیش هیو ک و حرف زدن با اونه ولی از یه طرفم حرف زدن باهاش به نظر عجیب میومد چون من عادت نداشتم حرفامو به کسی بزنم.
من عادت کرده بودم تنها پیش برم و با همه چیز روبرو شم و حلش کنم،عادت کرده بودم بعد از اینکه همه چیز رو تموم کردم به بقیه درموردش بگم و اونا رو شگفت زده کنم.
مارک بارها باهام دعوا کرده بود و گفته بود چقدر از اینکارم متنفره.
گفته بود گفتنش بعد از اینکه انجامش دادم به درد خودم میخوره و اگه نگم بهتره ولی خودشم خوب میدونست باز هم کار خودم و انجام‌میدم اما ایندفعه انگار قرار بود برعکس پیش بره.
چون اگه یذره دیگه تنها طبقه ی بالا میموندم قطعا دیوونه میشدم.
بعد از خشک کردن موهامو پوشیدن لباسم به سرعت از خونه خارج شدم،صدایِ خنده ها و جیغایِ هه می و هه چان کلِ پله هارو برداشته بود و در عرض چند ثانیه تمام حس های بدمو از بین برد.
پشت در ایستادم و در زدم و بعد از چند ثانیه هه می با دستایِ اردی در و برام باز کرد.
گونه هایِ خوشگلش و نوک بینیش خامه ای بودن و لپاش از فرط هیجان سرخ شده بود.
به محض این که من و دید بالا پایین پرید و با هیجان از کیکی داشتن با چان درست میکردن حرف زدن:نمیدونی چققدرررر خوشگل شده...یعنی قراره بشه.
مدلش و با هه چانی از تو اینترنت پیدا کردیم و قراره روش کلییی خامه صورتی بزنیم.
خانه صورتی خوشگلترینِ نه ؟میای کمکمون کنی؟
دستامو دور بدن کوچولوش حلقه کردم و کشیدمش بالا:ولی آبی قشنگتر نیست یا حداقل بنفش؟
_گفتم که خامه ی صورتی خوشگلترینِ یعنی هست.
پس هیچی رنگ دیگه ای قرار نیست جایگزینش بشه-_-.
سرمو تکون دادم:هر چی سرآشپز کوچولومون دستور بده،حالا چیشد که به ذهنتون رسید کیک درست کنید؟
_مارکی بعم گفت که یه چیز خوشمزه درست کنم و از دستِ غذاهایِ بدمزه هه چانی نجاتش بدم عوضش اونم امشب میبرتم شهربازی و برا اون خرگوش سفیده که پاپیونِ صورتی رو گردنش داشت وخیلییییی بزرگ بود و برام‌می‌خره.
وارد آشپزخونه شدم و ابروهام و بالا انداختم:مارکی بعد از اینکه این حرفارو بهت زد زنده موند؟یعنی منظورم اینه که ...آم...کتک و اینا  نخورد؟
_هه چانی تا دمِ در دنبالش کرد و بعدشم بهش گفت که تا یه هفته غذا از بیرونه.
ولی من چون به مارکی قول داده بودم و هه چانیم من و خیلی دوست داره قرار شد با هم کیک درست کنیم.
صندلی و عقب کشیدم و پشتش نشستم و هه می رو گذاشتم روی میز:پس چقدر شانس آورده که تو اینجایی.
هه چان برگشت و بهم چشم غره رفت:شانس بیارین امشب زنده بمونین..
_من که امشب اینجا نیستم،امیدوارم مارک زنده بمونه.
دستاشو به کمرش زد و به کابینت پشتش تکیه داد:کجا قراره بری اونوقت؟
_کیکمون کی آماده میشه؟
هه چان نگاهشو از من گرفت و به هه می دوخت:تازه گذاشتیمش که.
شما برو یذره بازی کن تلویزیون نگاه کن،آماده که شد صدات میزنم با هم تزئینش کنیم.
و هی می و بغل کرد و از رویِ میز اوردتش پایین:پس حواست به کیکم باشه ها...خراب نشه یوقت.
دستاشو رو لباش گذاشت و بوس هوایی محکمی نثار هه چان کرد و تند تند به سمت حال دوید.
لبخندی زدم و دوباره برگشتم سمت هه چان که در عرض چند ثانیه چهرش جدی شده بود و من و نگاه میکرد:کجا قراره بری به سلامتی؟
نفسِ عمیقی کشیدم و مشغول بازی کردن با دستام شدم:قراره با جمین برم بیرون،نمیدونم به شام بکشه یا نه ولی در هر صورت فکر نکنم بیام خونه..
_کی قرار گذاشتی؟؟؟نباید به من بگی؟وای حالا قراره چی بپوشی؟
_نمیدونم چان.
اصلا نمیدونم قراره چه غلطی با خودم و زندگیم کنم..فقط دلم میخواد فرار کنم.
_فرار کنی؟احمقی؟این همه سال منتظر موندی ...اصلا منتظر بودن و منتظر موندن و همه ی سالایی که گذشت به کنار.
با دلِ خودت میخوای چیکار کنی؟
ببین تا نصف بیشتر راه و رفتنی جنو.
یه وقت جا نزنی عقب بمونی باز‌.
_چی بهش بگم؟اصلا چجوری بهش بگم؟اگه قبول نکرد چی؟اگه بیشتر جا موندم چی؟
_بعدِ این همه سال میخوای داری به این چرت و پرتا فکر میکنی؟خجالت بکش..چی چی و جا بمونم؟
کسایی جا می‌مونن که منتظر میشینن تا معجزه الهی براشون رخ بده.
جوری نباش انگار داری به کراشت اعتراف میکنی..داری به کسی که چندین سال بهش علاقه مند بودی اعتراف میکنی.
نگران حرفایی هستی که میخوای بهش بزنی؟به محض اینکه ببینیش اینقدر حرف میریزه تو سرت که نمیدونی از کجا شروع کنی.
به این چیزا فکر نکن جنو.
ساعت چند باید اونجا باشی؟
_بعد از ظهر؟فکر کنم حدودا ساعت پنج اینا~بهش گفتم میام میبرمت یجا برا عکس .
_چه جذاب...حالا کجا میخوای ببریش؟
_پلِ بانپو؟فکر کنم قشنگترین جا باشه..نزدیک ترینم هست.
دلم‌میخواست بریم بوسان کنار ساحل و دریا ولی خب برایِ اولین بار فکر کنم همین جا بهترین باشه.
_هوممم بریم انتخاب کنیم چی بپوشی؟نه اول وایسا کیک بخوریم بعدش بریم..به نظرم دیگه باید آماده شده باشه.
پروسه تزئین کردن کیک با هه می و هه چان اصلا کار آسونی نبود.
در واقع جنگ و دعوای بین دونفر مضمون بر اینکه اگه خامه رو گرد بزاریم خوشگل تر میشه یا نه رو تحمل کردن و در آخر کل وجودت در حال که تازه از حموم برگشتی پر از آرد و خامه بشه اصلا جالب نیست.
ولی حال من و خوب کرد؛اونقدر خوب که لبخندی که رو لبام نشسته بود و پاک نمیشد و همش باید آوری دوباره لحظه هایی که گذشت میخندم جوری که اگه یه همخونه داشتم قطعا به این نتیجه می‌رسید که من دیوونه شدم.
وگرنه واسه چی یه آدمه عاقل وسط دوش گرفتن یهو بزنه زیر خنده؟
وقتی از حموم اومدم بیرون هه چان کلِ کمدمو بیرون ریخته بود،یجوری داشت بین لباسا میگشت انگار جمین برای اولین بار میخواد من و ببینه و باید عالی به نظر بیام.
رو تخت نشستم و همونجور که حولرو بین موهامو میکشیدم نگاش کردم:مگه برا اولین باره که میخواد من و ببینه؟
_نه؟ولی باید جوری به نظر بیاد که بفهمه برای اون وقت گذاشتی و خودتو آماده کردی و بفهمه که که قرار گذاشتن باهاش و وقتی که بهت داده چقدر ارزشمنده.
روی تخت دراز کشیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم:از یه طرف کلا حس خوبی به این قرار دارم،از یه طرف یه حسی هست که بهم میگه باز قراره شکست بخورم.
نمیدونم چی کار کنم.
_بهترین کار اینه که بری سر خودت و گرم کنی و حرف الکی نزنی تا من لباسامو آماده کنم.
به هه میم گیر نده جیغش و در نیار،برو یذره تو خونه ول بچرخ تا من صدات کنم.
چشمامو چرخوندم و از سرجام بلند شدم و از اتاق خارج شدم،هه چان راست می‌گفت.. حرف زدن زیاد درموردش و فکر کردن بیش از حد همه چی رو بدتر میکرد و من وسواس تر.
به سمت آشپزخونه رفتم و بطری و آب و از یخچال بیرون آوردم و پشت میز نشستم.
بی اختیار نگاهم به ساعت کشیده میشد،ساعت تقریبا نزدیک سه بود و من برای رسیدن به موقع باید چهار راه میفتادم.
تمام سعیمو میکردم به چیزی فکر نکنم،لیوان و آب و توی دستم گرفته بودم و پاهاموتند تند تکون میدادم،نگاهم میچرخوندم و آخرش دوباره چشمم به ساعت میفتاد و کلافه نفس عمیق میکشیدم و گوشامو تیز میکردم تا ببینم هه چان صدام میزنه یا نه.
در آخر آهی از شدت کلافگی کشیدم و بالاخره پاشدم تا دوباره به اتاقم سرک بکشم و ببینم که لی هه چان کارش به کجا رسید.
چان داشت لباسای که روی زمین ریخته بود و برمیگردوند داخل کمد البته نه به حالت مرتب اولشون.
جوری به داخل هاشون میداد انگار که با تک تک لباسام پدر کشتگی داره.
نگاهمو به لباسای که رو تخت بود  دوختم و ابروهامو بالا انداختم؛سلیقش خوب بود.
همونطور که لباسامو روی تخت برانداز میکردم صدای هی کشیده ای رو پشت سرم شنیدم و برگشتم سمتش.
هه چان با چشمای گرد شده و دستی که جلوی دهنش و گرفته بود داشت نگاهم میکرد؛بعد از چند ثانیه و ابروهاش و کشید تو هم و بهم چشم غره رفت.
_چرا بی خبر میای داخل اتاق؟اَه
و به سمتم اومد:همین‌رو بپوش و لطفا زیادم طولش نده.تندی موهاتو سشوار کن و برو که دیر نرسی.
من و هه میم میریم پایین،برگشتی خونه هر ساعتی که بود بیا پایین.
سرمو تکون دادم و به سمت میز و اینم رفتم:باشه..بهت خبر میدم پس.
قبل از این که بره دستشو بین موهام فرو کرد و حسابی بهشون ریخت:مواظب خودت باش پس.
و تندی از زیر دستم در رفت.
آروم خندیدم و سشوار و روشن کردم،همونطور که موهامو مرتب میکردم نگاهمو به آیینه دوخته بودم و به گذر زمان فکر میکردم.
زمانی که الان به نظرم بی نهایت کند می‌گذشت و چقدر دیگه مونده بود تا دیدنش؟
شایدم تقصیر من بود که داشتم ثانیه شماری میکردم.
کاشکی میتونستم زمان رو کنترل کنم.
اگا اینجوری بود احتمالا تا الان هزاران بار به ساعت دیدنش رسیده بودیم و باهاش وقت گذرونده بودم.
اونوقت شاید میتونستم حتی ده ها بار باهاش وقت بگذرونم زمان و برگردونم عقب.
در هر حال هیچکس نمیفهمید و فقط من لذت میبردم،از بودنش و از دیدن دوبارش.
نفس عمیقی کشیدم و سشوار و خاموش کردم؛در هررحال این رویا پردازی ها فایده ای هم نداشت.
بعد از پوشیدن لباسا و درست کردن موهام بالاخره سوار ماشین شدم تا حرکت کنم.
قاعدتا الان باید استرسم بیشتر می‌شد ولی وقتی ماشین و روشن کردم هر حس بدی داشتم از وجودم پَر کشید.
بارون تازه بند اومده بود،خیابونا شلوغ بودن و مردم با چترهای بستشون کنار هم حرکت میکردن تا از خیابونا عبور کنن و احتمالا به محل زندگی یا کارشون برسن.
نگاه کردن به جنب و جوش گذران زندگی مردم همیشه برای من لذت بخش بود،چون دیدن اینکه زندگی هنوز در جریان حس خوبی داشت.
و خب شرکت بچه ها توی یکی از شلوغ ترین منطقه های سئول قرار داشت.
وقتی به شرکتشون رسیدم هوا تقریبا تاریک شده بود،ماشین و نگه داشتم و به در ورودی نگاه کردم.
باید بهش زنگ میزدم و میگفتم که بیاد پایین ولی انگار روی این کار و نداشتم.
صورتم به فرمون تکیه دادم و چندین بار نفس عمیق کشیدم،گوشیمو و برداشتم و تا خواستم شماره بگیرم خوردن تقه هایی به پنجره ماشین باعث شد سرمو بلند کنم.
جمین بود،با دیدنم لبخند درخشانی و زد و در ماشین رو باز کرد و سوار شد:خیلی منتظر موندی؟
_نه تازه رسیدم...
_بالا مشتری؟مراجعه کننده؟ اومده بود،به زور از دست رنجون در رفتم. و آروم خندید.
_خب اگه کار داری میتونیم..
_نه نه چی چی و کار داری من تازه در رفتم از دستشون.قراره کجا بریم؟
_بریم پل بانپو؟دوست داری اونجارو؟
_ آره!!!خیلی جای قشنگیه برای عکس گرفتن واقعا.
سلیقه و دوست دارممم.
لبخندی زدم و ماشین و روشن کردم..حس عجیبی داشت نشستن کنارش و حرف زدن باهاش حس عجیبی داشت.
تمام جمین حرف پیزد،با اشتیاق از سالن دیشب حرف میزد و اینکه مشتاق عکسایی که گرفتیم و ببینه.
اینکه با اومدن ما کارشون خیلی منظم تر شده و بیشتر گرفته و اینکه خیلی دلش میخواسته که یه عالمه عکس خوشگل بگیره و وقتی رنجون گفته هه چان ازش خواسته که مدلش شه خیلی حسودی کرده‌.
حرف زدنش،طرز بیانش و جوری که کلمات تلفظ میکردم فوقالعاده بود؛شایدم چون من خیلی دوستش داشتم این فکر و میکردم ولی تو اون لحظه همه چیز در مورد جمین برای من زیبا و خاص بود‌.
دلم میخواست همونجا کنار بزنم و بغلش کنم ولی با خودم میگفتم که اینجا زیاد مناسب نیست و تا آخرش نمیدونم چجوری احساساتم و کنترل کردم.
تمام لحظاتی که حرف میزد و بعد از جمله ای که می‌گفت من و نگاه میکرد و ازم نظر میخواست حس میکردم دوستش دارم‌.
اونم قدر حس دوست داشتنش عمیق و خوشایند بود برام که هر لحظه بیشتر به فضا و جو بینمون علاقه مند میشدم.
تو اون لحظه و اون ساعت همه چی کنار رفته بود،هیچ چیز دیگه ای تو ذهنم نبود و هیچ چیزی نبود که در موردش حرف بزنم.
همه چی فقط اون بود.
کاش میتونستم بهش بگم:همه چیز تویی.

تطتستسهوستستستساسد
میدونم دارم شورشو در میارمㅠㅠ
خیلی دارم کشش میدم و منتظرتون میزارممم.
قول میدم زودی تمومش کنمم:)
خب خسته نباشید~
مواظب خودتون باشین مرسی که این زندگی تلخ شیرین و میگذرونین امیدوارم از لحظه به لحظه لذت ببرید.
مواظب خودتون باشید♡
_𝚖𝚊𝚢𝚊🐋

|𝑾𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝑺𝒂𝒘 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏|Where stories live. Discover now