هیچکس فکرشو نمیکرد همه چیز اینقدر خوب پیش بره.
اونقدر همه چیز زیبا و در خشان بود که هیچکس نمیتونست بی نقصی و زیبایی اون سالن و طرحارو انکار کنه،لبخند رنجون بی نهایت شیرین بود،چشمای خندون و حال خوبش همرو مجبور به لبخند زدن و تحسین زیبایی بی نهایتش میکرد.
دجون و یانگ یانگ نظارت میکردن،خانوم و آقای کیم و همراهی میکردن و به مهمونا خوش آن میگفتن در حالی که مارک و هه چان دستِ هه می رو گرفته بودن و براش از زیبایی نقاشی های اونجا میگفتن،دور تا دور سالن چرخش میدادن و ازش عکس میگرفتن.
ههچان میگفت میخواد کاری کنه که اونشب براش به یاد موندنی بشه،تا وقتی که رانندشون بیاد و به اون زندان خونگی برش گردونه.
و در آخر من بودم و در خشان ترین ستاره ای که تا بحال دیده بودم.
تو کل عمرم با تعداد بینهایتی از آدما روبرو شده بودم،از زیباترین سلبریتی ها عکس گرفته بودم،میون زیباترین منظره ها قدم زده بودم و زیبا ترین گلهارو لمس کرده بودم ولی تا به حال مثل اون و ندیده بودم.
من هیچوقت زیبا نبودم،هیچوقت خوب نبودم،شیرین و خوشصدا نبودم و نیازی هم نبود که باشم، اما وقتی اونو میدیدم،درخشش و زیبایی بی اندازشو دلم میخواست زیبا باشم.
دلم میخواست بتونم تا میتونم با همه صحبت کنم،بتونم بگم و بخندم،بتونم توجهشو به خودم جلب کنم.
نمیدونم از کل سالن عکس گرفتم اصلا؟کل نگاهم شده اون،کل دوربینم شده اون،نمیتونن ازش چشم بردارم.
وقتی نگاهمو میچرخونم قلبم بال بال میزنه،چشمام سو سو میزنه و حتی مغزمم دیگه چیزی نمیگه.
تصمیم میگیرم برای بار هزارم عکسامو نگاه کنم،اینجوری میتونم چند لحظه نگاهمو ازش بگیرم،فقط برای اینکه دل خودم آروم بگیره.
عکسارو عقب جلو میکنم و روی بعضیاشون چند ثانیه ای زوم میکنم،به چهره های خندون نگاه میکنم و سعی میکنم که موضوعی که درموردش بحث میکنن و حدس بزنم.
عکسایی رو که مهمونا جلوی نقاشیها وایسادن و نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم که اون لحظه که این نقاشیا رو دیدن به چی فکر کردن،از این چی فهمیدن و چی برداشت کردن و انقدر توی افکار گمم که وقتی صدام میزنه از جا میپرم.
جمینه،کنارم ایستاده با چشمای نیمه گرد نگاهممیکنه:ترسوندمت؟ببخشید.
سرمو تکون میدم و به دوربین اشاره میکنم:فقط زیادی تو عکسا غرق شده بودم.
کنارم میشینه و خودشو به طرف میکشه:منم ببینم؟
سرمو تکون میدم و دوربین و یکم بالاتر میگیرم و عکسارو نشونش میدم،دلم میخواست بتونم چهرشو حین دیدن عکسا ببینم ولی اونقدر بهم نزدیکیم که نمیتونم سرمو تکون بدم.
فقط عکسارو رد میکنم و تو دلم دعا دعا میکنم که زودتر تموم بشن.
وقتی به عکس آخر میرسه دوربین و از بین دستام میکشه بیرون و خاموشش میکنه:فک کنم برای امشب کافیه،عکاسی فوق العادت و به اندازه کافی به رخ کشیدی و وقتشه که خودت یذره از این فضا لذت ببری.
سرمو تکون میدم و دستمو برای گرفتن دوربینم به سمتش دراز میکنم:من برای عکس گرفتن اینجام و عکسام هنوز کامل نشدن،خیلی از نقاشیا مونده و خیلی جاهامونده که عکس نگرفتم.
اخم میکنه و از جاش بلند میشه:هه چانم هست و مطمئنم اونمکلی عکس گرفته،تازه کلی از ادمایی که اینجان از خودشون و بقیه عکس میگیرن و تو فضای مجازی آپلود میکنن،پس واسه چی نگرانی؟
بلند میشم و روبروش وایمیستم:پس مهمونا چی؟از مهمونا عکس نگرفتم،اونایی که میخوان برن.
انگار تازه یادش میوفته که قرار از تک تک مهمونا با خانم و آقای کیم عکس گرفته بشه:هه چان و میزاریم برلی این کار؟یا نصف نصف؟
میخندم و دوربینم و ازش میگیرم:حالا چی باعث شده به فکر من بیفتی و بخوای من و ببری؟
شونه هاش و بالا میندازه و دوباره میشینه کنارم:آخه از دیروز درگیری از چشماتم معلومه که بیشتر از دو سه ساعت نخوابیدی،فکر کنم ما خودمون بیشتر از تو خوابیدیم،از وقتیم که اینجا شلوغ شده هیچی نخوردی.
دستمو میزارم رو شونش و بلند میشم:بزار امشب تموم شه،تازه تازه تا شامم خیلی مونده هنوز،ولی اگه میخوای بیا تا قبل از اینکه مهمونا برن سراغ شام و رفتنشون شروع شه بریم بیرون قدم بزنیم؟
وقتی بلند میشه بازم لبخند میزنه و من با خودم فکر میکنم شاید قرص لبخند خورد؟
چرا همه چیز در مورد نا جمین اینقدر متفاوته؟وقتی کنارم قدم میزنه،وقتی باهام حرف میزنه و یا وقتی بهم توجه میکنه؟
بهم توجه میکنه؟میتونم بهش بگم؟تا کی میتونم این همه از نزدیکی و تحمل کنم و چیزی نگم؟
حس خوبی که با خارج شدن از سالن بهم دست داد وصف نشدنی بود،باد خنکی که به صورتم میخورد روحم و تازه میکرد،برگشتم سمت جمین و نگاش کرد:قدم بزنیم؟
سرشو تکون داد و با هم شروع به راه رفتن کردیم.
ستاره ها سو سو میزدن و شب مثل همیشه زیبا بود،باد ملایمی که میوزید شاخه های درختا و سبزه های کنارمون تکون میداد و فضا آروم ترین و خواستنی ترین فضایی بود که تا به حال تجربش کرده بودم.
با خودم فکر کردم قبل از اینها این بادی که میزه مثل نوای غمگین دخترک گمشده بود که بی وقفه و ممتدد ناله میکرد،اما حالا برایم شور و شوق و به همراه داره،قبل از اینها کتابها رو رها کرده بودم،شعر عاشقانه دیگه ای نداشتم و علاقه ای هم به خوندنشون نداشتم،صدایم به صحبت کردن نمیرفت و حس سنگینی وجودم رو گرفته بود و حتی خیالیم نبود که خیال پردازی کنم،احساس خستگی همیشه با من بود،تنم رو روی زمین میکشوند و به زور من رو همراه خودش میکشید ولی الان ذهنم پر از حرفِ،پر از رویا،پر از حرف های نگفته،شعر های نوشته نشده.
کاش دفترم همراهم بود و میتونستم بنویسمشون،حیفن،میترسم روزی برسه که دوباره اینها از ذهنم برن.
نمیدونمچرا امشب ذهنم سراغ چیزهایی میره که هیچ وقت نداشتم و نبودم،وقتی کنارش راه میرفتم اینجوری میشد،تمام نقطه ضعف ها و نداشته هام جلوی چشمام رژه میرفت.
وقتی کنار هم راه میریم تقریبا شونه به شونه ایم ،با اختلاف چند سانت که به چشم نمیومد.
باد بین موهای مشکیش بازی میکرد، دستاش کنارش تکون میخورد و چشماش و کامل بسته بود و نور مهتاب به مژه های بلندش میتابید،انگار تو این دنیا نبود.
شبیه بچه ها شده بود،انگار میخواست از دستم فرار کنه و بره بازی کنه،میخواست بین سبزه ها چرخ بره روشون دراز بکشه و به ستاره ها خیره خیره نگاه کنه.
صدای موسیقی که توی سالن نواخته میشد به گوش میرسید و همه چیز و زیباتر میکرد،باز دلم خواست عکس بگیرم.
دستام بیاختیار بالا اومدن و دوربین و همراه خودشون کشوندن،کی میگفت که اختیار دستای آدم برا خودشه؟دستا که سهله من اختیار کل وجودم و رو به اون دادا بودم.
با صدای کلیلک دوربین چشماش باز شد و من توی ذهنم دوربین و به رگبار گرفتم،این صدای بی موقع برای چی بود؟
صدای خنده آرومش به گوشم رسید:فک کنم تازگیا پایه ی ثابت عکسات منم،تو کلییی از عکسای سالن بودم،تازه دیشبم ازم عکس انداختی.
خداروشکر که نمیدونست،نمیدونست خیلی وقته پایه ثابت تمام عکسام نه،دوربینام بود.
شونه هام بالا انداختم:حتما چون خیلی خوش عکسی اینجوریه.
نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد:تازگیا تو اکثر مجله هایی که میخونم اسم تورو میبینم،به عنوان عکاسشون و تعجب میکنم که چطور اینهمه سال ندیده،اگه دیده بودم،شاید خیلی زودتر از اینها همدیگر و میدیدیم.
سرمو پایین ميندازم و با سنگریزه های جلوی پام بازی میکنم:به نظرم همین که از این دیر تر نشد خیلی خوبه،به نظرت اگه زودتر هم و میدیدیم چه حرفهایی برا گفتن داشتیم؟
وایمیسته و منم وادار به ایستادن میکنه:هر چی که بود قطعا در مورد عکاسی و عکس برداری نبود،تهش به راه رفتن توی جاده ختم نمیشد و احتمالا زود به پایان میرسید.
ایندفعه راه رفتن و به سوی سالن شروع میکنه،میخواد برگرده:پس همین حالا خوبه،این زمان،این مکان بهترین جائه،نمیخوام عوض بشه.
سرشو تکون میده و دستاشو داخل جیبش فرو میکنه:تا حالا با هیچ کدوم از بچه ها اینجوری قدم نزده بودم،حرف نزده بودم،اینجا همه چیز فرق داره.
من فقط غبطه میخورم که روزهای زیادی و از دست دادم،توی دبیرستان و ..
وسط حرفش میپرم:چرا اون روزا رو یاد آوری میکنی؟من فکر نمیکنم خودم با خودم دوست میشدم.
سرشو تکون میده:بحث این چیزا نیست،بحث چیزایین که دیر میفهمی و وقتی بفهمی برا بدست آوردنش دیره.
صدای هه چان متوجه میکنه که به سالن رسیدیم،جمین دستشو میزاره رو شونم و فشار میده:ولی به قول تو همین الانم خوبه،خدا کنه فرصتهام از دست نره.
و جلو تر از من وارد سالن میشه.
برای چند دقیقه بعدی من درگیر حرفهاشم،درگیر چیزایی که از دست رفتن و من حتی برای به دست آوردنشون تلاشیم نکردم.
با خودم فکر میکنم قضیه از اینجا به بعد باید عوض شه،برای من،برای داشته هام و نداشته هام.
با صدای ماشینی که جلوی در می ایسته سرمو بالا میارم.
هه می و هه چان جلوی درن و انگار هه می داره برای رفتن آماده میشه.
به سمتشون میرم و کمی نزدیک بهشون متوقف میشم.
صدای هه می پر از بغضه،میدونم که نمیخواد بره خونه،میدونم که اذیت میشه.
مارک همراه با جمین و رنجون از سالن میان بیرون.
به سمتشون میرم،کلافه دستمو پشت گردنم میکشم و روبروی مارک می ایستم:حالا مگه چی میشه نره؟
اونمکلافس،اونم خستس:کاش دست من بود،وقتی دستور دادن قبل از دوازده شب حتما خونه باشه من چیکار کنم؟
چشما گرد میکنم و حرص کل وجودم و پر میکنه:وقتی نمیخوانش!!!!وقتی میخوان بفرستنش پرورشگاه؟؟
این ازارای رو حی روانی برا چیه؟!
رنجون میپره وسط بحثمون ساکتمون میکنه:اینجوری بلند بحث میکنی بچه میفهمه بدتر اذیت میشه.
خودش نمیخواد بره شما رفتن و براش سخت تر نکنید.
از بین ما رد میشه و کنار ههچان می ایسته.
صدای آروم جمین توی گوشم میپیچه:رنجون میدونه چطوری آرومشون کنه،نگران نباشین و اونم به سمت اونا میره.
صدای نفس عمیق مارک و میشنوم و برمیگردم سمتش،نمیدونم براش چیکار کنم.
نمیدونم برای کسی که همه کار برام کرده چیکار کنم.
پسرا اون جلو دارن حرف میزنن و توی سالن همهمه وصدای موسیقی برقراره.
گوشی مارک زنگ میخوره،چند قدم از من دور میشه تا به تلفنش جواب بده و در عین حال من چند قدممیرم جلو تا به مکالمه بچه ها گوش بدم.
مثل همیشه شیرین زبونی هه می همرو درگیر خودش کرده،صدای شیرینش پر از هیجانه:تا حالا هیجان نرفته بودم که اینقدر نقاشیهای خوشگل داشته باشه،تازه پر از ادمای مهربون و خوراکی های خوشمزه هم باشه.
فکر کنم بهشتم همچین جایی باشه نه؟تو اون کتابی که اون روز میخوندم نوشته بود بهشت کلی چیزای خوشمزه و آدمای خوب داره،برا همین دوست دارم زودِ زود برم بهشت.
باز کل وجودم پر از حرص شد،باز پر از قصه شدم برای دختری که جایی برای پناه بردن نداشت و به بهشت فکر میکرد،میخواستم برم جلو و مثل همیشه دعواش کنم،باز کتابای بزرگتر از سنت خوندی؟ولی صدای رنجون نزاشت جلوتر برم:ولی به نظر من هر جا که شما باشی بهشته،آخه هم مهربونی،هم بیشتر از اون نقاشیها زیبایی و هم بی نهایت خوردنی ایㅠㅠ.
حالا منی که تورو هر روز کنارم ندارم چیکار کنم؟
هه چان به دیوار کنارش تکیه داده:هه میا،این آقاهه از اوناست که هی لوست میکنه هی قربون صدقت میره تازه کلیم میتونی آویزونش شی هیچی نمیگه،تا میتونی ازش لذت ببر.
صدای هه میپر از لذته:خیلی بهتر از توعه،تو و مارکی هر موقع میاین دنبالم آخرشم من و ول میکنین میرین با هم خوش میگذرونین،تازه بعضی وقتا هم که میریم خونه برا من تلویزیون و کتاب میزارین خودتون میرین اتاقتون،اصن از این به بعد میام پیش همین آقاهه.
صدای خنده رنجون و جمین بلند میشه و ههچان برمیگرده و به مارکچشم غره میره،در حالی که همش تقصیر خودشه!!همه میدونن همه شیطنتا و از راه به در کردنا کار خودشه.
وقتی میبینه چشم غرش رو مارک جواب نمیده برش میگردونه سمت هه می:حالا من و مارکی هیچی،تو که تا میای خونه همش طبقه بالایی،ور دل جنویی،اون چی؟
قدمای بعدیم من و به کنارشون میرسونه:راست میگه،پس من چی؟
+نونو همیشههه کلی غذاهای خوشمزه داره کلیم برنامه کودک داره کلیم کتابای قشنگ قشنگ داره ولی بلد نیست باهام بازی کنه خب>:(.
رنجون دستای کوچیکشو تو دستش میگره و فشار میده:پس از این به بعد هر وقت خواستی بیای پیش هه چانی بگو بیارتت پیش من،من و جمینی هم کلی بازی بلدیم هم غذای خوشمزه تو خونمون داریم،تازه کتاب و برنامه کودکم داریم.
+حالا نمیشه شما بیاین خونه ما؟آخه اونجوری بیشتر خوش میگذره.
همه هستیم،تازه اون آقاهه که داخل بود و هی دعواش میکردی و اوت بامزه جواب میداد و من و هه جانی و میخندوندم بیارین.
برمیگردم سمت هه چان: کی و میگه؟
صدای جمین از پشت سرم میاد:کی هست جز یانگ یانگ که این هی بهش غر بزنه؟حریف من و دجون نمیشه سر اون خالی میکنه.
ههچان میشینه و شونه های هه می رو میگیره:قول قول میدم که هفته دیگه که بیلی پیشم همهههه اینا خونه باشن،به شرطی که دیگه گریه نکنی،غصه هم نخوری،باشه؟
هه می سرشو تکون میده و برمیگرده سمت ماشین،نگاه کوتاهی میندازه و دوباره برمیگرده سمت ما:فک میکنم من دیگه باید بدم،پس هفته دیگه همتون و میبینم.
بعدشمتندی از بین ما رد میشه و سراغ مارک میره،ازش آویزون میشه و لپاشو میبوسه وقبل از این که مارک تلفونشو قطع کنه به سمت ماشین میدوعه.
با رفتنش انگار فضا سنگین میشه،هه چان نفس عمیقی میکشه و بلند میشه،همون موقع یکی از مبشرای آقای کیم میاد جلو در:معذرت میخوام،چند تا از مهمونا قصد رفتن دارن،نمیاین برای عکسا؟
همزمان هم و نگاه میکنم،نگاه هه چان بهطرز مشکوکی مظلوم میشه:اصلا حال روحیم برا عکس گرفتن مناسب نیست.
برمیگردم سمت جمین و نگاش میکنم:آخ آخ دیدی چی شد؟شامم نخوردم.
جمین خندش میگیره:دروغ نگو.همونی نبودی که تو سالن میگفتم دوربین و ول کن میگفتی میخوام برم از مهمونا عکس بگیرم؟حالا برو عکساتو بگیر دیگه.
بهت زده نگاش میکنم،صدای خنده های شیطانی هه چان میاد:قول میدم شام برات نگه دارم.
بهش چشم غره میرم و همونطور که وارد سالن میشم صداش میکنم:گفتم ازت متنفرم؟سلامم>~<
حالتون چطوره؟خوبین خوشین؟سلامتین؟
همه چیز خوب میگذره؟امیدوارم که اگه خوب میگذره کند بگذره و اگه بد میگذره مثل برق و باد تموم شه و بره.
با این پارت میشه ده پارت که کنار منین،من و نوشته های نه چندان زیبامو تحمل میکنین و بی نهایت ازتون ممنونم.
راستش زیاد حس خوبی به این پارت ندارم و امیدوارم وقتی میخونین ازش بدتون نیاد،نظرتون و بهم بگید،کم و کاستی هاشو و عیباشو و هر چیزی که میبینید.
از پارتای بعدی فضا کلا رمنس نیست و به نظرم از یکنواختی در میاد یذره.
امیدوارم تا آخرش کنارم بمونید^-^.
ممنون که این زندگی سختِ آسون رو تحمل میکنید،خسته نباشید،مواظب خودِزیباتون و روح زیباتون باشید،همه سختیا یه روز تموم میشن و میرن و بیاین اون روز با هم کلی بخندیم و همدیگرو شاد کنیم.
مرسی که هستین،ممنون به خاطر وجودتون♡♡.
-𝚖𝚊𝚢𝚊🐋
YOU ARE READING
|𝑾𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝑺𝒂𝒘 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏|
Fanfictionنومین ایو جایی که جنو بعد از هفت سال برمیگرده به مدرسه و با ادمایی روبرو میشه که تو گذشته ازشون فراری بوده༄ 𝚆𝚑𝚎𝚗 𝙸 𝚜𝚊𝚠 𝚈𝚘𝚞 𝙰𝚐𝚊𝚒𝚗༄❤︎ کاپل:نومین