هیچ وقت با صبح زود بیدار شدن موافق نبودم.
ساعت شیش صبح بیدار شدن یجوریه که انگار دارن آرامش و ازت میگیرن.
همیشه شب هارو بیشتر دوست داشتم، اول به خاطر اینکه تو خواب مجبور نبودم یه آدم دیگه باشم.
دومم به خاطر سکوتش،من همیشه تو شبا خوشحال تر از روزا بودم.
اینکه نه مجبور باشی به حرف زدن و نه مشغول به انجام کاری خودش به اندازه کافی فوق العاده هست و اونقدر قانع کننده هست که نخوام از ستاره هاش و ماه بگم.
آسمون شب واقعا زیباست.
ولی فقط فکر کردن به زیبایی های شب و تصور اینکه شبِ نمیتونه نور خورشیدی رو که از لابلای پرده به داخل خونه میتابه و صدای پچ پچ آروم تو آشپزخونه و زنگ گوشی من و کنار بزنه.
تو سرم پر از افکار مختلف بود و بیشتر از همه از خودم عصبانی بودم که چرا گوشیم رو رو سایلنت نزاشته بودم.
یه گوشه ذهنم یکی داشت داد میزد که یه روز دیگه و تو باید شروع کنی و کی میدونه که امروز چطوری قراره برات بگذره؟
و همه اینا رو هم بیشتر عصبیم میکرد.
گوشیم و برداشتم و با دیدن سه تماس بی پاسخ از ویراستار مجله یادم افتاد که دیروز بهش گفته بودم عکسارو تا شب براش ارسال میکنم.
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم،دیشب اینقدر درگیر بودم که حواسم به هیچی نبود، حتی وقتی به این فکر میکنم که چجوری رسیدم دم خونه،هیچ چیز جز اتوبوس و رد شدن سریعش از نقطه های نورانی شهر یادم نمیاد.
به سمت آشپزخونه رفتم و با سلام آرومی اعلام حضور کردم.
وایبی که مارک و هه چان اون لحظه میدادن دقیقا مثل مامان بابا ها بود.
مارک پشت میز نشسته بود و همونجور که آب پرتقال و میخورد به روزنامه نگاه میکرد و هه چان با چشای خواب آلودش داشت صبحونرو آماده میکرد.
باشنیدن صدام مارک روزنامشو کنار گذاشت و بهمنگاه کرد:خیلی زود بیدار شدی.
سرمو کلافه تکون دادم و پشت میز نشستم: دیشب به ویراستار مجله گفته بودم عکسارو براش میفرستم یادم رفت اینم الان زنگ زد بهم.
چان با ظرفای تخم مرغ اومد و پشت میز نشست.
نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم بوی خوش صبحونش حالم و بهتر کنه.
مارک از هیوک تشکر کرد و برگشت سمت من:خب پس چرا اومدی نشستی اینجا؟
لیوان آب پرتقال روی میز و برداشتم بلند شدم:اومدم یه ناخونک بزنم و برم..حالا آفتاب از کدوم طرف در اومده اینجوری پاشده بساط صبحونه راه انداخته؟
صدای مارک که با کمی خنده قاطی شده بود به گوشم رسید:شرط و باخته،مجبوره تا یه هفته پاشه صبحونه درست کنه،من و راهی کنه، تازه بوس خداحافظی بده بعد بره بخوابه^^.
همونجور که نیشخند میزدم سمت آشپزخونه رفتم:پس بگو حسابی خورده تو ذوقش.
همونطور که وارد آشپزخونه میشدم به صدای هیوک گوش کردم:این یه هفته هم که بالاخره تموم میشه..و سرش یه وری گذاشت رومیز و چشماشو بست.
پشت میز نشستم و لب تاب روشن کردم؛دلم میخواست زودتر کارای ویراستار بفرستم و کل امروز برای کارگاهمون باشم.
میخواستم عکساشون ادیت کنم و برای تبلیغاتش پوستر بزنم.
ایده کارگاه مال هیوک بود،پولایی که تو دوره دانشجویی با کار اینور و اونور جمع کرده بودیم و رو همگذاشتیم و این جای کوچیک و گرفتیم.
یه اتاقک تقریبا بزرگ چوبی تو بالا پشت بوم یه ساختمون تجاری که فقط چند خونه با خونه مارک و هه چان فاصله داشت.
یه اتاقک با پنجره های شیشه ای و سقف چوبی و کلی ریسه دورش .
داخل اتاق دوربینا و بومای عکاسی و وسایل ظاهر کردن عکسا بودن و چند تا میز صندلی کوچیک و یه یخچال کوچولو و قهوه ساز.
بیرون کارگاه یه فضای باز بود که برای عکسا تزئین شده بود،یه بوم گلدار و فضای سبز زمین و ریسه ها و گل هایی که هیوک با سلیقه خودش چیده بود.
اونجا مکان امنمون بود.برای سه تامون،برای خستگیامون و ناراحتیامون و مشغله هامون.
صفحه لب تابمبالا اومد و با دیدن عکس سه تاییمون تو کارگاه نا خودآگاه لبخند زدم، خاطرات اونجا رو حاضر نبودم با هیچچیزی تو این دنیا عوض کنم.
به اینترنت وصل شدم و وارد پوشه عکسا شدم و سعی کردم بهترین عکسامو انتخاب کنم.
زیاد نیازی به ادیت نداشتن و در کل انتخاب و ادیت تایم کوتاهی رو ازم گرفت و بایه عذر خواهی بلند بالا عکسامو برای ویراستارمون فرستادم .
مارک داشت آماده میشد بره و هیوک مشغول جمع کردن سفره بود.
دستمو گذاشتم زیر چونمو نگاش کردم:برنامه امروز چیه؟
وسایل و از رو میز برداشت و گذاشتشون توی یخچال:جایی قرار نداری کلا امروز؟
ابروهامو انداختم بالا و نگاش کردم:امروز کلش واسه تو و کارگاه.
لبخندی زد و سمت در رفت:برم مارک و بفرستم بره و بیام برنامه امروز بهت بگم.
از جام بلند شدم و به سمت در آشپز خونه رفتم و بهش تکیه دادم.
رابطه ی مارک و هیوک قشنگترین رابطه ای بود که تا به امروز دیده بودم.
جدا از عشقی که به هم داشتن انرژی مثبتی که از هم میگرفتن و رابطه ی دوستانه و صمیمیشون توجه آدم و به خودش جلب میکرد و اینکه تو رابطشون همه چیز محکم و مشخص بود و سرجای خودش قرار داشت.
اینجوری نبود که یکی جلو بزنه و اون یکی عقب بمونه..دوتاشون با هم به جلو پیش میرفتن و دست همو میگرفتن..حتی اینجوری هم نبود که بگم هیچوقت باهم دعوا نمیکنن یا مشکلی با هم ندارن،خیلی جاها با همنمیساختن و با هم قهر میکردن اما دوتاشون بلد بودن چجوری مشکل و حل کنن و همدیگرو نگه دارن.
هیوک با مارک خداحافظی کرد و اومد داخل و من همچنان با لبخند حرکاتش و دنبال میکردم.
پتو و بالشت من و از رو زمین برگشت و همونجور که غر غر میکرد انداخت اومد سمتم و طلبکارانه نگام کرد: کی قراره زنگ بزنی رنجون؟
چشامو گرد کردم و افتادم دنبالش:باز برگشتیم سر خونه اول.من زنگ بزنم؟؟؟
وسط پله ها برگشت سمتم و زل زد تو چشام:به مارک میگم میگه جنو زنگ بزنه،به تو میگم میگی من زنگ بزنم؟؟؟
پس کی زنگ بزنه؟من؟
و دوباره از پله ها بالا رفت و منم دنبالش راه افتادم:خب چرا تو نه؟چرا من؟
دوباره برگشت سمتم و بهم چشم غره رفت:چون تو میشناسی،قبلا باهاش تو یه کلاس بودی،با تو اوکیه،شماررو تو گرفتی و در کل نصف اون کارگاه واسه توعه پس لطفااااا..بهش زنگ بزن و بگو تا ساعت دو بعد از ظهر کارگاه باشه.
خودتم برو آماده شو بریم تا قبل از اینکه بیاد اونجا رو تمیز کنیم...
بدو پسر خوب.
و رفت داخل اتاقش و من موندم و در بسته.
با حرص دوباره پله ها رو بالا رفت و رمز واحد خودم و وارد کردم و داخلش شدم.
با دیدن لباسای که ریخته بودن کف اتاق و وضعیت بهم ریخته خونه نفس حرصی کشیدم و رفت سراغ اون کتی که اون روز جهنمی پوشیده بودم.
شماره رنجون و از تو جیبم برداشتم و برگشتم تو حال و رو مبل نشستم.
چرا مقاومت میکردم؟درواقع رنجون برای من راه رسیدن به اون بود...چرا بحث میکردم..چرا جلو جلو باید اینهمه میترسیدم..از نداشتنش و از ازدست دادنش؟
گوشیمو از تو جیبم بیرون آوردم و شماره رنجون گرفتم و بعد از چند دقیقه طولانی...بالاخره باهاش تماس گرفتم.
YOU ARE READING
|𝑾𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝑺𝒂𝒘 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏|
Fanfictionنومین ایو جایی که جنو بعد از هفت سال برمیگرده به مدرسه و با ادمایی روبرو میشه که تو گذشته ازشون فراری بوده༄ 𝚆𝚑𝚎𝚗 𝙸 𝚜𝚊𝚠 𝚈𝚘𝚞 𝙰𝚐𝚊𝚒𝚗༄❤︎ کاپل:نومین