part9:"قصه ها"

175 55 18
                                    

موج گرما به سمت صورتم هجوم اورد.
صدای رنجون توی سالن پخش می‌شد و چندین نفر در حال جابجایی تابلو ها بودن،جمین با یانگ یانگ سرشون تو گوشی بود و در هر صورت همه مشغول به کاری بودن.
قدمامو به سمت رنجون برداشتم و صداش کردم،وقتی برگشت سمتم لبخند زیباش رو صورتش بود.
با ذوق به سمت دوید و بازوم گرفتی:خوبی؟خیلی خیلی ممنون که اومدی.
راستش فکر میکردم سرت اونقدر شلوغ باشه که به اینجا نرسیㅠㅠ.
سرمو تکون و دادم و همونطور که از کیفم دوربینم و بیرون می‌آوردم مشغول حرف زدن باهاش شدم:فکر کن یه درصد نیام..حتی دوربینمم اوردم که ازتون در حال فعالیت عکس بگیرم.
فقط...هه چان و مارک یذره دیرتر میان،یه مشکلی واسه خانواده هه چان پیش اومده بود و مجبور شد بره ولی گفتن حتما خودشون و میرسونن.
به دوربینم نگاه کرد و لبخند زد:خدا میدونه همین که اومدی اینجا برا کمک چقدر ارزشمنده،واقعا ازتون انتظاری نبود و اگر چان مشکلش بزرگه بهش بگو لازم نیست بیاد،خودمون هستیم دیگه..
سرمو تکون میدم:نه فکر میکنم بیاد برای عوض شدن روحیشم خوب باشه،یه کار متفاوته و چون با دور و برداشتم صمیمیه بهش خوش میگذره،راستش کار کردن با کمپانیا و مجلات خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی اکوارده و نمیدونی اینجا و فضاش چه حس خوب و خوشی به ما میدن.
همونطور که مشغول حرف زدن بودیم من و با خودش می‌کشید و می‌برد جلو..جمین و یانگ یانگ جایی که قبلا ایستاده بودن و نبودن و پیداشون نبود.
باید یه فرصت پیدا میکردم تا به هیوک و مارک زنگ بزنم و حال و احوال بپرسم و با خودم فکر کردم چرا قبل از اینکه بیام داخل اینکارو نکردم؟
نا جمین آخرش من و دیوونه میکنه.
سرمو تکون دادمو دوباره گوش سپردم به حرفای رنجون که نصفشو از دست داده بودم:...برای پذیرایی نمیدونم چیکار کنم.باید تا فردا براشون لیست بفرستم ولی هنوز موندم،اصلا نمیخوام تو اولین پروژه بزرگمون خراب کنیم،استرسی که داره بهم وارد میشه بی نهایته.
دستمو دور شونه هاش حلقه کردم و برگردوندمش سمت خودم:برای غذا و اینجور چیزا،چرا از دجون هیونگ و جمین و یانگ یانگ کمک نمیگیری؟
سلیقه ههچانم تو انتخاب منو خوبه~
میتونی صبر کنی تا بیان و برا موسیقی ما مارک و داریم!!
اون میتونه با یه گروه اوکی کنه یا کسی و پیدا کنه.
سرشو تکون داد و اخم کرد:حس خوبی ندارم که اینهمه کار رو دوش شماست،برا گروه موسیقی فکر میکنم لازم نیست حتما زنده باشه،برای آهنگا از مارک کمک میگیرم.
هه چانم‌که اگر اومد حتما در مورد غذا ها بهش میگم..بچه ها هم نمیشه فقط اینجا باشن،دجون دفتره چند نفر دیگه هم قرار برا سالن صحبت کنن،یانگ یانگ و جمینم که درگیر اینجان،نصب تابلو ها و درست کردن جاهای مهمونا...
صدای یانگ یانگ نگاهمون و به طرف خودش کشوند: نیومده مخ این بچرم به کار گرفتی؟چرا اینقدر حرص میخوری؟
رنجون چشم غره ای به یانگ یانگ رفت و برگشت سمت من:میبینی چقدر خونسرده؟اصلا انگار نه انگار..
صدای زنگ گوشیم باعث میشه از بهشون جدایم و تو کیفم دنبال گوشیم بگردم،با دیدن شماره مارک لبخند میاد تو دلم و قبل از جواب دادن با تمام وجود تو دلم خدا خدا میکنم همه چیز خوب پیش رفته باشه:جانم؟
صدای مارک از بین شلوغی میومد:جنو؟سالنی؟
حواسم پرت جمینی بود که داشت سمتون میومد،موهاشو رنگ کرده بود و از صورتی پشمیکیش خبری نبود،عوضش موهای سیاهش رو پیشونیش و قاب گرفته بودن و باعث میشدن با خودم فکر کنم که آخرین آدمی که اینقدر به نظرم زیبا اومده کی بوده؟
صدا مارک باعث شد به خودم بیام:جنو؟کجایی؟
سرمو تکون میدم،حالا کنار رنجون ایستاده و درست روبروی منه،بهم لبخند میزنه و سرشو تکون و میده و من همینطور که محوش شدم سرمو تکون میدم،صدای مارک دوباره میاد:جنو؟اونجایی؟
نفس عمیقی میکشم و جواب میدم:اینجام..خوبین؟هه چان؟چیشد؟
_همه چیز خوب بود..تقریبا.
نذاشتم هیوک زیاد باهاشون وارد بحث شه و قرار شده هه می هر آخر هفتشو با ما بگذرونه
سرمو تکون میدم:کار خوبی کردین..هر چی از اون فضا دور تر باشه بهتره..هیونگش چی میگفت؟
_میگفت میتونیم بزاریم پرورشگاه...همون چرت و پرتای همیشگی..انگار تقصیره هه‌ میه که مامانش اون و تو سن بالا بار دار شده.
+الان با خودتون نمیارینش سالن؟
_نه،پس‌فردا راننده میارتش دم خونه،برای روزای بعدی احتمالا باشه.
الان سالنی؟چه خبره؟؟
+هوم..نیم ساعتی هست اینجام.
خبری نیست،رنجون هیونگ داره حرص میخوره و بقیه هم‌مشغول کارن.
کی میاین اینجا؟
_داریم راه میوفتیم،احتمالا تا چهل و پنج دقیقه یا یه ساعت دیگه اونجا باشیم.
+پس منتظرتونم.زود بیاین~
گوشیو از کنار گوشیم پایین میارم و نفس عمیقی میکشم،میتونستم قدر تمام تنهایی های خودم برای هه می دل بسوزونم.
دختر بچه ای که اونا بهش میگفتن نا خواسته،زیباترین و باهوش ترین بچه ای بود که تو کل عمرم دیدم.
اونقدر شیرین و دوست داشتنی بود که هیچکس نمیتونست ازش دل بکنه و نمیدونم شاید دل خانوادش از سنگ بود؟
نفس عمیقی میکشم میکشم و سعی میکنم حواسمو دوباره برگردونم پیش پسرا،تا چند دقیقه دیگه هیوک پیداش میشد و باید کلی برنامه براش می‌ریختم تا حواسش از چیزی که پیش اومده بود پرت شه و وقتی ناخواسته نگاهم با نگاهی جمین بخورد میکنه قلبم داد میکشه کی میخواد حواس خودت و از این تارای مشکی پرت کنه؟
چشمامو محکم رو هم فشار میدم و باز میکنم،صدامو صاف میکنم و برمیگردم سمت رنجون:خب..قرار شد چیکار کنیم؟
رنجون نگاهشو دور سالن و چر خوند و چند دقیقه رو یه نقاشی ثابت موند و بعد برگشت سمت من:اول اینکه با جمین برو پیش بقیه بچه ها تو سالن اصلی،اونجا کلی کار پیدا میکنی،یه چیز دیگه هم اینکه..عکس بگیر،از محوطه و پسرا و هر کی مشغول به کاره.
لبخندی میزنم و دوربینم و از کیفم بیرون میارم:پس بزار اولین عکس از اینجونی باشه و نگاش میکنم.
لبخندی نشست رو صورتش و صدای جمین از چند قدم اونورتر اومد:همیشه شروعش از هوانگ رنجونه!
دوربینم و تنظیم کردم و ازش چند تا عکس گرفتم،در حال جواب دادن به جمین،برگشتنش سمت من،متعجب شدن کیوتش و در آخر لبخند زیباش.
کوله پشتیم و دوباره رو شونه هام گذاشتم و دوربینم و توی دستم فشار دادم:پس من برم‌پیش بچه ها،مواظب خودت باش..زیادم حرص نخور.
چشماشو چرخوند خوند و به دور و برش نگاه کرد:لیو یانگ یانگ و پیدا کنم که تکلیف چراغا روشن بشه دیگه حرص نمی‌خورم.
وتند تند به طرف بیرون سالن حرکت کرد.
جمین دستاشو گذاشت تو جیبش و به سمتم اومد:آخرشم غر غر میکنه، حرص میخوره و دعوا میکنه.
خوبی؟
لبخند زدمو و سرمو تکون دادم:خوبم..تو خوبی؟همه چیز خوب بوده تا الان؟باید چیکار بکنی؟
سرشو تکون داد و مشغول راه رفتن شدیم:همه چیز خوبه،کارد خوب پیش رفته تقریبا...جز اونایی که جون داره غرشو میزنه من جور کردن رنگا وتابلو ها،استعدادی توش ندارم راستش.
نگاش کردم،نیمرخش نفس گیر ترین نقاشی ای بود که از خدا دیده بودم:جور کردن رنگا برا من سخت ترین کار دنیاست،پس اگر میتونه حداقل دو تا رنگ و کنار هم بزاری من بهت حسودیم میشه.
سرشو تکون میده:بیا بریم داخل نسونت بدم،چند تا بیشتر نشده،کاغذ دیواری و وایب سالن دردسر سازن،یه قسمتش تقریبا شیک و مجلسی و شده و یه قسمتش ترکیبی از دریا و پاییز و آرامش بخش و خیلی متفاوته و من نمیدونم چیکار کنم.
دستشو میگیرم و دقیقا جلوی در سالن نگهش میدارم: با هم درستش مکنیم،تفاوتا کنار هم قشنگ به نظر میاد،فقط باید یه رنگ ملایم انتخاب کنی..یه رنگ که دوتا منظررو در بر بگیره،ازش نترس تو میتونی درستش کنی.
اگه فقط یه لحظه کوتاه فکر کردی نمیتونی بیا بیرون.
اون موقع،تو فضای باز متوجه تفاوت هایی میشه که با زیبایی بینهایتشون کنار هم قرار گرفتن.
سرشو تکون میده و لبخند میزنه،نگاهش یجوریه انگار میخواد تو تمام وجودم رسوخ کنه و من توانشو ندارم.
توانشو ندارم تمام رویام،تمام آرزوهام و تمام روزهایی که سر کردم اینجوری بهم‌ نگاه کنه.
سرمو ميندازم پایین و به سمت در سالن حرکت میکنم،میخوام فرار کنم نمیدونم از چی.
صدای قدماش از پشت سرم میاد،وارد سالن میشم و به دور بر نگاه میکنم.
سالن بزرگ و زیباییه،نقاشی‌های اصلی که قرار بود این جا باشن تک و توک رو دیوار دیده میشن،یه قسمت از سالن یه پنجره بزرگ قراره گرفته که من و یاد اتاقا رقص قدیمی میندازه و یه سری از قسمت های سالن با گلهای مختلف تزئین شده.
یه میز سلطنتی سفید اول سالن قرار گرفته و اولین چیز مشهود نظم نداشتن سالنه.
جلو تر میرم نقاشی ها رو یکی یکی نگاه میکنم.
دفعه پیش یانگ یانگ میگفت همسر آقای کیم دوره افسردگیشو با این نقاشی گذرونده.
میگفت که تعریف میکردن نقاشی کشیدنش هیچ حد و مرزی نداشته،ممکنه بود حتی شب یه خوابی ببینه تا صبح روی برد گوشه اتاق کارش خوابشو کشیده باشه.
میگفت هیچ قصدی برای به رخ کشیدن هنرش نداره و فقط میخواد امتحانش کنه.
از بعضی از نقاشی های روی دیوار افسردگی مشخص بود،سردرگمی،بی هویتی و تنهایی توی خیلی‌هاشون بی داد میکرد.
به قول جمین متفاوت بودن از هم.. توشون حرفهای نگفته بیداد میکرد،نمیدونم شاید میخواست با نشون دادن این نقاشیا به بقیه حرفهایی که هیچ وقت نتونسته بود بزنرو بگه .
دوباره میچرخم و بقیه رو نگاه میکنم،چند نفر همراه جمین کنار تابلو ها ایستادن و احتمالا دارن جای مناسب براشون پیدا میکنن،دو سه نفر مشغول تمیز کردن دیوارا و کف هستن.
جای چراغا هنوز خالیه،احتمالا منتظرِ با لوستری که رنجون سفارش داده پر بشه.
به طرف جمین حرکت میکنم و کنارش وایمیستم،داره یه طرح و توی آیپد و نگاه میکنه و دوباره تابلو ها رو نگاه میکنه.
آیپد و از دستش میگیرم و عکسارو میبینم،سالنای متفاوتی و جالبی هستن،طرحاشون و نقشاشون جزو برترین طراحی های سالن قطعا،ولی برای این نقشی جور در نمیاد.
آیپد و میدم دست جمین و نگاش میکنم:نقاشی‌های اینجا زیادی متفاوتن جمین.
میدونی اینجا بحث هنر نیست،قصدشونم نشون دادن هنر نیست،اینجا بحث بحث احساسه،احساسی که گم شدهه،سرکوب شده،نادیده گرفته شده و سرانجام درست یا غلط به تهش رسیده.
نظم نداره پس نظم نمیخواد..
با احساسات بچینشون جمین،خودتو بزار جای اون خانوم و کنار هم قرارشون بده ،احساس توی تابلو هارو پیدا کن،شاید بعد از ترس شادی باشه،شاید نفرت باشه،شاید عشق باشه،شایدم خستگی یا اضراب باشه.
مهم داستانشونه جمین،از اول قصه شروع کن و آخرش تمومش کن،میتونی از خود خانوم کیمم بپرسی،ترتیب کشیدنشو و اینجور چیزاشو.
جمین محو شده،نگاهش بین من و تابلو ها میچرخه و انگار افکارش غمگینش کردن.
دستشو میگیرم و فشار میدم:میخوای بسپاریش به یکی دیگه؟یا بزاری برای یه ساعت دیگه؟هنوز خیلی از کارای سالن مونده و میتونیم تابلو ها رو آخر از همه بچینیم،بچه ها هم کمکمون میکنن.
چند ثانیه نگاهم‌میکنه و بعد سرشو میندازه پایین،نگاهم به دستامون میفته وبا دستپاچگی دستم و میکشم عقب.
از کارای ناخودآگاهم میترسم،میترسم خودم و لو بدم،احساسمو و حرفای نگفتمو.
با صدای در سالن برمیگردم اون سمت،از پشت در صدای هه چان و رنجون میاد و بعد از چند دقیقه خودشون پیداشون میشه که به سمت ما قدم برمیدارن.
چند قدم از جمین دور میشم و به هه چان لبخند میزنم،داره با رنجون صحبت میکنه و دوتاشون اخم ظریفی رو صورتش نقش بسته،به من توجهی نمیکنه و چشمامو میچرخونم.
به چند قدیمیمون میرسن و دوباره صدای پز حرص رنجون:تا فردا هیچی آماده نمیشه،حتی تا بلوها هم‌چیده نشدن.
اخم‌میکنم و سرمو تکون میدم:حتی چراغای آنجا هنوز آماده نبست،بعد گیر دادی به تابلو ها؟
اول اینا درست بشن،گروه موسیقی چیشد.
هه چان نگاهشو از دور و برداشت و به من دوخت: مارک رفته دنبالش،تابلوها قراره چجوری چیده بشن؟
شونه هامو بالا انداختم:به نظر من به ترتیب کشیدنشون،براساس داستانشون.
هه چان سرشو تکون و لبخند زد:عکسی گرفتی؟
سرمو به چپ و راست تکون میدم:فقط از رنجونی،ولی الان میخواستم‌جمین و ببرم کمکم کنه از اطراف عکس بگیرم..هومِ آروم میگه و دستشو میزاره رو شونه رنجون:فکر کنم،کارمون اینجا تا آخر شب طول بکشه.
ولی خب با هم درستش میکنیم،پس نگران نباش.
و به طرف کسایی که سالن و تمیز میکردن رفت،دستمو رو شونه رنجون گذاشتم و فشار دادم:از پسش بر میایم،نگران نباش..باشه؟
نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد،برگشتم سمت جمین و نگاش کردم:میای بریم؟نشونم میدی؟
لبخندی زد و باهام همراه شد.
وقتی به گذشته ها نگاه میکنم،به اون لحظه هایی که نداشتمش،این لحظه،این ثانیه،به نظرم خیلی زیادی بود،خیلی داشت تند می‌گذشت و در عین حال خیلی آروم بود.
نیشخندی به افکارم میزنم،مثل همیشه پر از پارادوکسم،پر از دونسته ها و ندونسته ها.
صدای جمین حواسم و به خودش معطوف میکنه:از اینجاها عکس نمیگیری؟
دور و بر پر از جنب و جوش بود،یه سری تابلوهایی که برای ورودی سالن بودن تازه رسیده بودن،شیائوجون در حال نظارت به رفت و امداشون بود و یانگ یانگ داشت با دو سه نفر بحث میکرد.
دوربینم و بالا میگیرم و چند تا عکس از اون شلوغی میگیرم و لبخند زنان به سمت در میرم،یه سری مردم کنجکاوی که جلوی در ایستادن وسرک میکشن،ازشون عکس میگیرم و به این فکر میکنم که این از اون دسته عکسایی که حتما باید تو سایت شرکت آپ بشه.
نزدیک غروبه و آسمون رو به خاموش شدنه‌.
خورشید تمام تلاشش میکنه که آخرین زبونه هاشو پر قدرت بکشه.
حضور کسیرو پشت سرم حس میکنم و بر میگردم سمتش،نا جمین داشت میدرخشید.
اینقدر نزدیکم بود که دلم میخواست فرار کنم،اینقدر حضورش پررنگ بود که برای بار هزارم از خودم پرسیدم:خودشه؟همینجا؟کنار من؟
نا خودگاه دور بینم و بالامیارم و ازش عکس میگیرم،در حالی که تو دوقدمیه من ایستاده و داره لبخند میزنه.
با صدای کلیک با تعجب و چشمای گرد شده من و نگاه میکنه:عکس گرفتی؟از من؟میشه ببینم؟
ابرو هامو میتدازم بالا و به صفحه دوربین خیره میشم:این عکسا همه میرن تو ارشیو و اخر کار تحویل دجون میدم‌.
خودشو به سمت من میکشه و چند قدم عقب میدم:حالا چی میشه من زودتر ببینم؟تازه عکس خودمم هست.
میخندم و یه کوچولو از صفحه دوربین و بهش نشون میدم:فقط همینقدر،هیجانش به اخر کاره.
و به راهم ادامه میدم.
جایی که توش قدم بر میدارم یه جاده تقریبا بزرگه،پونصد متری سئول،جایی که کمتری کسی پیدا میشه و توش قدم بر میداره.
صدای قدمای جمین هنور از پشت سر به گوشم میرسن.
با خودم فکر میکنم کاش اینا تا آخر عمر همراهم بودن،اصلا چیرو داده بودم که مدیون همراهیش بودم؟
کنار جاده می ایستم و به گل های کوچکی که رشد کرده بودن لبخند میزنم،دوربینم میارم بالا ازشون عکس میگیرم:فردا همه چیز خیلی متفاوت است از اونیه که الان میبینیم.
کنارم وایمیسته و اونم‌نگاهشو به‌گل ها میدوزه:احتمالا دغدغه های الان و نداریم وفکر میکنم تا اون موقع همه چیز خوب پیش رفته باشه.
سرشو تکون میده:فکر نکنم امشب خوابم ببره.
برمیگردم سمتش:به خاطر هیجان یا استرس؟یا ترس؟
شونه هاش و بالا میندازه:فکر می‌کنم ترس،چون از همشون عمیق تره.
میشینم و از گلهای رو به ردم چند تا عکس میگیرم:به افسانه هست که میگه وقتی شب خوابت نمی‌بره یعنی تو خواب یه نفر دیگه بیداری.
کنار میشینه و سرشو میچرخونه سمتم:به نظر من تو خواب کی بیدارم؟
میخندم و توش زل میزنم:برا امشب فکر میکنم تو خواب آقای کیم،احتمالا نفرینش کنی.
بلند میشه و دستشو به سمتم دراز میکنه:برا فردا،بیا بعد از تمومه همه این چیزا دوباره برگردیم اینجا،همینجوری صحبت کنیم و تو عکس بگیر..
دستشو میگیرم و بلند میشم:احتمالا برای دفعه بعد تنها سوژه عکاسی تو باشی.

هلو:">
بازم من برگشتم تا یه پارت دیگرو تقدیم نگاهای قشنگتون کنم.
حالتون خوبه؟همه چی خوب میگذره؟
اگه سخت میگذره نگران باشید،مهم اینه که بالاخره تموم میشه میره پی کارش و یه نفس راحت می‌کشید.
این پارت و دوست دارید؟اصلا از این داستان لذت میبرید؟اونقدر داستانش‌گیرا هست که حو۱لتون و سر نبره؟
اگه نیست متاسفم و ممنونم که من و نوشته هام و با هم تحمل میکنید.
بازم میخوام بگم مرسی که این روزای سخت میگذرونید،مرسی که تو این دنیای سختِ آسون نفس می‌کشید من بهتون افتخار میکنم.
مواظب خودتون باشید،بخندید و بدونین خنده هاتون دنیا رو زیباتر میکنه.
و در اخر پاییزتون مبارک،امیدوارم از تک تک لحظه هاش لذت ببرید و کنار بهترین ادمای زندگیتون بگذرونیدش.

|𝑾𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝑺𝒂𝒘 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒈𝒂𝒊𝒏|Onde histórias criam vida. Descubra agora