بیداری:صدای فریادش باعث شد پرستار بیچاره سه متر از جاش بپره ...
با زحمت فراوان سعی کرد کمی روی تخت تکون بخوره....
اما درد وحشتناکی که توی پاش پیچید باعث شد از اعماق وجودش فریاد بکشه و بیحرکت بشه!پزشک میانسال که گویا منتظر همچین واکنشی بود، کنار تخت ایستاده بود و با آرامش نگاهش میکرد ...
چند ثانیه ی پر التهاب گذشت و کم کم از اوج درد پایین اومد ...
نگاه بیحال و عصبانیشو به صورت پزشکش دوخت و با صدایی که از خشم... درد و ناامیدی میلرزید بهش گفت: چرا... چرا ..نجاتم دادید؟! به چه حقی ... منو به این زندگی برگردوندید؟!
وقتی حتی نمیتونید پاهامو بهم برگردونید... این زندگی دیگه چه ارزشی داره؟!باید ولم میکردید تا بمیرم... من باید میمردم !!
پزشک شین با مهربانی نگاهش کرد و گفت: زندگیت فقط به پاهات وابسته نیست مرد جوان!
ییبو با حرص داد زد: وابسته است... تمام زندگی من مسابقات موتور سواری بود و حالا دارید بهم میگید دیگه نمیتونم برگردم توی پیست؟!
این یعنی چی؟!
من باید در اوج جوانی، در بیست و پنج سالگی بازنشست بشم؟!
اگه این پایان زندگیم نیست ، پس چیه؟!و جملات آخرش رو با ناله ی بلندی ادا کرد و زار زد!
پزشک شین با ملایمت دستشو روی بازوی ییبو گذاشت و گفت: من میفهمم که الان در چه حالی هستی ...
واقعا متاسفم ...
اما در شرایط فعلی کار دیگه ای از دستم برنمیاد...
باید منتظر باشی و درمانت رو ادامه بدی...
اما احتمال اینکه بتونی دوباره به پیست مسابقات برگردی ... تقریبا یکی دو درصد بیشتر نیست و ...
این از نظر پزشکی یعنی غیر ممکنه...
استخوان ساق پات شکسته...
عمل جراحی سنگین و فشرده ای داشتی و بخش زیادی از استخوان پات داغون شده ...
تا چند ماه آینده باید توی گچ باشه و امکان جابجاییت در طی دو ماه آینده عملا نزدیک به صفره...
باید همینطور روی تخت و بسته به این وزنه ها باقیبمونی تا استخوان جابجا نشه و کاملا شکل بگیره...
و بعد از اونم تا مدتی فقط با کمک ویلچر قادر به حرکت خواهی بود!در نهایت و با کمک عصا میتونی جابجا بشی و اگه دوره های درمانت رو به شکل مرتب سپری کنی و شانس باهات یار باشه، بعد از شش ماه میتونی کم کم راه بری و تا یه سال آینده میتونی بدون نیاز به عصا راه بری یا حرکتهای ورزشی ساده رو انجام بدی...
اما انجام مسابقات ورزشی سنگین و دویدن ... شاید دیگه واقعا ممکن نباشه!
اما اینکه میگم واقعا خوش شانسی! ...
بله!! ... واقعا خوش شانسی!...
کسی که در چنین شرایطی و با اون سرعت
سرسام آور در حال موتورسواری بوده، مسلما نباید از این تصادف و برخورد مرگبار زنده بیرون بیاد ...
احتمال زنده بودنت در این شرایط خیلی کم و احتمال فلج شدنت بسیار بالا بوده ...
اما در کمال خوشوقتی ، شانس باهات یار بوده و تونستی زنده بمونی...
و سالم بمونی ... درواقع تقریبا سالم بمونی و حتی تا یکسال آینده دوباره روی پای خودت راه بری ..
پس ...
پسر جوان بهتره آروم باشی ... و به نکات مثبت این مساله فکر کنی...
مسلما جونت خیلی با ارزشتر از این حرفهاست ...
ممکنه کار و حرفه تو از دست داده باشی.. اما خیلی ها هستند که حاضرند در شرایط تو باشند ...
پس سعی کن آروم باشی و عاقلانه رفتار کنی...
YOU ARE READING
Mine
FanfictionMine تمام شده📗📕 ییبو با نفسی عمیق کنار گوشش لب زد: دوستت دارم! و نفس جان برید! با اینکه ییبو چند باری این جمله رو بهش گفته بود، اما شنیدنش هربار هیجانزده و خوشحالش میکرد! ماهیچه های سختش به آرامی رها شد و خودشو در این آغوش رها کرد! ییبو دوباره...