ییبوی من:
پلکای سنگینشو به زحمت باز کرد، نور سفیدی رو میدید که بالای سرش روشنه!
اما هنوز گیجتر از اون بود که بفهمه کجاست و چه اتفاقی افتاده!
به آرامی سرشو تکون داد و به اطراف نگاه کرد، کمی اون طرفتر مردی کنار پنجره ایستاده و بیرون رو تماشا میکرد!چند بار به زحمت پلک زد تا دیدش کمی واضحتر شد و تونست صورت نگران آقای فنگ رو تشخیص بده که سخت توی فکر فرو رفته بود!
و با حداکثر تلاشش سعی کرد لب بزنه و صداش کنه!
بالاخره فنگ متوجه اش شد و برگشت!
با عجله جلو اومد و شروع به حرف زدن کرد !
و جان کم کم همه چی رو بیاد آورد، این چند روز وحشتناک و ییبو رو!
ییبوو؟!
ییبو؟!
پس ییبو کجاست؟!
این اولین چیزی بود که به ذهنش رسید و بزحمت اسمشو به زبون آورد!و اومدن پرستاری که باعث شد به حقیقت تلخ غیبتش پی ببره!
با ترس نگاهش کرد ...
و با لکنت لب زد: یی بو ... کجاست؟!فنگ که از حضور بی موقع اون پرستار عصبی شده بود، بهش اخم کرد و به طرف جان برگشت و با ملایمت جواب داد نترس!
ییبو خوبه!
حالش خوبه!
شنیدی که ... عملش موفقیت آمیز بوده!جان با ترس و چشمهایی لرزان لب زد: عمل؟! چه عملی؟! چه بلایی سر ییبو اومده؟!
و کم کم با بیقراری روی تختش تکون خورد تا از جاش بلند بشه!
پرستار سعی کرد جان رو روی تخت نگهداره و با اعتراض بهش گفت: اوه تکون نخورید اقا...
لطفا تکون نخورید ... هنوز سرمتون تموم نشده و آنژیوکت توی دستتونه!جان بی توجه به حرفهای پرستار تقلا میکرد و با ناله و بیقراری زیاد از فنگ خواهش میکرد تا جوابشو بده!
فنگ شونه هاشو گرفت و اونو به تخت پین کرد و با صدایی بلندتر جواب داد: بس کننن!
آروم باش تا جوابتو بدم! بس کن!جان با شنیدن این حرف دست از تقلا برداشت و با نگاهی ترسیده بهش نگاه کرد!
فنگ کمی عقب کشید و نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: در حین فرار ماشینشون چپ شده و وانگ در جا فوت کرده، اما ییبو خوبه!جان با ناله حرفشو قطع کرد و گفت: تو رو خدا ... راستشو بگو؟!
ییبو واقعا حالش خوبه؟!فنگ با تکون دادن سرش بلافاصله حرفشو ادامه داد و گفت: باور کن که خوبه!
شنیدی که ! عملش خوب بوده! یه خونریزی مغزی کوچیک داشت و عمل شده ... اما حالا حالش خوبه!جان با شنیدن این حرف لرزید!
اشکهای داغش شروع به باریدن کرد و دست لرزانش رو به گوشه ی آستین فنگ رسوند و با وجود ضعفی که هنوز هم توی صداش بخوبی مشخص بود ، ادامه داد: میخوام ببینمش!
تو رو خدا!
فقط چند لحظه!
من باید ببینمش!فنگ نگاه کلافه شو چرخوند و خواست بهش جواب منفی بده !
اما جان دوباره ادامه داد: منو ببر!
ببر پیش ییبو...
تا وقتی با چشمهای خودم نبینم ، نمیتونم تحمل کنم!
خواهش میکنم! التماس میکنم!
أنت تقرأ
Mine
أدب الهواةMine تمام شده📗📕 ییبو با نفسی عمیق کنار گوشش لب زد: دوستت دارم! و نفس جان برید! با اینکه ییبو چند باری این جمله رو بهش گفته بود، اما شنیدنش هربار هیجانزده و خوشحالش میکرد! ماهیچه های سختش به آرامی رها شد و خودشو در این آغوش رها کرد! ییبو دوباره...