پارت ۳

1K 297 247
                                    

آشنایی:

چند دقیقه گذشت ، تا ییبو کمی به خودش مسلط شد و تنشو رو رها کرد و لبخند کمرنگی تحویلش داد.
 
مرد جوان هم از روی زمین بلند شد ، با آرامش نگاهش کرد و ازش پرسید: حالت بهتره؟! میخوای ...بریم پایین؟!
 
ییبو هم لبخندی تحویلش داد و گفت: متاسفم ... امیدوارم اذیتت نکرده باشم..
حالت خوبه؟!
 
مرد جوان بیخیال شونه هاشو بالا  انداخت و گفت: نگران نباش ...خوبم!
 
بعد نگاهی به اطرافش کرد و گفت: واقعا میخوای ... برگردیم پایین؟!
 
ییبو با اخم نگاهش کرد و پرسید: منظورت چیه؟!
 
مرد جوان توی چشمهاش زل زد و گفت: راستشو بخوای ... منم مثل تو ترسیده بودم ... از همون لحظه ی اول از اینکه بخوام خودمو بکشم ... خیلی ترسیده بودم ...
اما اگه الان برگردم پایین ... مطمعن نیستم که بازهم به همچین کاری  فکر نخواهم کرد!
 
ییبو با اخم نگاهش کرد و پرسید: منظورت ... چیه؟!
 
مرد جوان با نگاهی کلافه آه کشید و با کلماتی شمرده جواب داد: اومدن به اینجا... دل کندن از زمین ...
و عبور از تمام اون طبقات ، خیلی سخت بود...
یه کار سخت و وحشتناک ...
میدونم که تو هم همچین حسی داشتی ...
اما اگه بخوام برگردم پایین ...
باید مطمعن باشم ... باید به یه چیزی امید داشته باشم ...
و من ... خیلی ناامیدم ...
میترسم ... از اینکه دوباره دیوونه بشم و دوباره همین جنون رو تکرار کنم...
و این ... این یه شکنجه ی وحشتناکه...
 متوجه حرفم میشی؟!
 
 
ییبو با ناراحتی نگاهش کرد و جواب داد: میفهمم...
اما تو ... تو خیلی جوونی ... و همونطور که بهت گفتم ممکنه هنوز شانسی برای زنده موندن داشته باشی!
 
مرد جوان سرشو بالا گرفت و توی چشمهای نگرانش زل زد   گفت: پس... تو چی؟!
تو هم همین شانسو داری ...
ممکنه ... تو هم بتونی به زندگی  و حرفه ی قبلیت برگردی..‌
این معجزه ... ممکنه برای  تو هم اتفاق بیفته!
 
ییبو برای چند لحظه سکوت کرد..
انگار حرفاشو برای اولین بار میشنید...
حالا میفهمید که منظور دکترش و بقیه چی بوده ....
کمی سکوت کرد و بعد سرشو بالا برداشت و با نگاهی آرام و قلبی آرامتر جواب داد: درسته..‌‌...
ممکنه ... این شانس برای منم باشه!
 
بعد نگاهشو به صورت اون مرد جوان دوخت و ادامه داد: بیا یه قولی بهم بدیم...
من میشم اون منبع دلگرمی و امید تو
و تو هم همون منبع امیدواری من باش!
من قوی میشم و بهت قول میدم با این شرایط بجنگم...
به همه ثابت میکنم که میتونم و یه روزی برمیگردم به پیست مسابقات!
 و تو ... تو هم بهم قول بده که ناامید نمیشی...
تسلیم نمیشی ...
و با این بیماری میجنگی..‌
تو هم بم قول بده که حالت کاملا خوب میشه و سالهای سال زندگی میکنی!
 
مرد جوان که از شنیدن این حرفا کاملا احساساتی شده بود، فین فین کوتاهی کرد و اشکهای حلقه زده توی چشماشو عقب زد ...
تند تند سرشو تکون داد و گفت: باشه‌.. باشه ... بهت قول میدم !
ما میتونیم ... ما حتما موفق میشیم!
 
 
ییبو با خوشحالی لبخند زد و دستشو به طرفش دراز کرد و گفت: خوشحالم...
پس بیا دوباره با هم آشنا بشیم...
من .. وانگ ییبو هستم ... از دیدنت خوشحالم!
 
مرد جوان هم که حالا کاملا هیجان زده شده بود... با خنده و گریه ای که همزمان شده بود...دستشو جلو آورد و دست بزرگ ییبو رو گرفت و گفت: منهم شیائو جان هستم ...
از دیدنت خوشحالم!
 
ییبو با خوشحالی دست ظریف جان رو فشار داد و بهش گفت: حالا برگردیم!
 
جان هم لبخندی تحویلش داد، سرشو تکون داد و گفت: برگردیم!
 
هر دو با خوشحالی به طرف درب پشت بام رفتند و کمی بعد با آسانسور به طبقه ی سوم برگشتند...
پرستارها که با نگرانی به دنبال بیمار بداخلاق اتاق
وی آی پی میگشتند، با دیدن جان و ییبویی که با لبخند از آسانسور خارج میشدند، برای چند لحظه با تعجب نگاهشون کرده و ساکت شدند!‌
 
 
ییبو به جان اشاره کرد تا ویلچر رو جلوتر ببره و خطاب به سوپر وایزر بخش  و با لحنی سرد و دستوری  بهش گفت: ایشون آقای شیائو جان هستند و میخوام که از امروز در اتاق من باشند!
 
جان که انتظار همچین حرفی رو نداشت، با عجله دخالت کرد و گفت: ییبوووو ؟!
 
ییبو دستشو با ملایمت  فشار داد و گفت: خواهش میکنم...
نمیخوام هر لحظه نگرانت باشم و مدام به دنبالت باشم!
میدونی که فعلا نمیتونم راحت جابجا بشم!
 
جان با اعتراض جواب داد: با اینحال نمیشه ...
اینکار ممکن نیست!
این بخش من نیست و ...
اتاق وی آی پی ... واسم زیادی گرون و پر هزینه است...
من نمیتونم...!
 
ییبو با اخم نگاهش کرد و گفت: به همین زودی قول و قرارمون یادت رفت...
میخوای بزنی زیرش؟!
 
جان با عجله از خودش دفاع کرد و گف: اوه ... نههه...
این چه حرفیه!
البته که اینکارو نمیکنم!
اما بودن من اینجا  و توی بخش و‌ی آی پی واقعا ممکن نیست!
 بهت قول میدم که خودم ...
هر روز بهت سر میزنم ..
تا وقتی که اینجا هستم ...
هر روز بهت سر میزنم...
حتی اگه تو نتونی بیای! قبوله؟!
 
ییبو با اخم سرشو تکون داد و با لجبازی ادامه داد: نه ... قبول نمیکنم!
یا میای توی اتاقم ...
یا دیگه نمیخوام به قولم عمل کنم و در اولین فرصت  برمیگردم اونجا و کار نیمه تمومم رو تموم میکنم!
 
جان که از دیدن قیافه ی عصبانی ییبو جا خورده بود، با ناراحتی آه کشید و کلافه جواب داد: ولی این کار درستی نیست...
من واقعا نمیتونم از پس این هزینه ها بربیام!
 
ییبو با نگاهی آرام سرشو تکون داد و گفت: اگه مشکلت همینه ...
نگران نباش!
تو هیچ هزینه ای پرداخت نخواهی کرد!
همه چیز به عهده ی منه!
 
جان خواست بازهم اعتراض کنه که ییبو سرشو چرخوند و به قیافه ی مات و مبهوت سوپر وایزر بیچاره خیره شد و با نهایت خونسردی ادامه داد: لطفا یه تخت دیگه توی اتاقم بزارید...
از امروز ایشون توی اتاق من بستری هستند!
 
و بدون اینکه منتظر جوابش بمونه ویلچرش رو چرخوند و به طرف اتاقش رفت ...
و با درک اینکه جان همچنان وسط سالن خشکش زده، صداشو کمی بالاتر برد و گفت: جاااان... دنبالم بیا!
 
 
جان با شنیدن صدای ییبو به خودش اومد و زیر لب طوری که به گوش سوپر وایزر هم رسید غر زد: واووو! عجب زورگوییه!
 
و در حالیکه با خودش غر میزد...
به دنبال ییبو براه افتاد و رفت!
 
نیم ساعت بعد:

MineWhere stories live. Discover now