تنهایی:
باورش نمیشد!
نامه ی کوتاه جان از دستش افتاد و نگاهش به اون تیکه کاغذ روی زمین میخکوب شد!
فنگ کنارش نشست و به آرامی دستشو روی شونه اش گذاشت و صداش زد: ییبو؟!
ییبو ناباورانه نگاهش کرد و لب زد: رفته!
واقعا رفته!
منو ول کرده و رفته!
باورم نمیشه که به همین راحتی ولم کرده!
فنگ سرشو تکون داد و گفت: چی شده؟!
تو چکار کردی؟!
جان این نامه رو به نگهبان دم در داده و ازش خواسته اونو به تو برسونه!
اما میشه بگی چه خبره؟!
ییبو با صدایی لرزان جواب داد: من ... دوستش دارم!
بهش اعتراف کردم که عاشقشم!
و اون منو رد کرد!
اوه خدای من... حالا ... چکار کنم؟!
آقای فنگ با ناراحتی نگاهش کرد!
کلافه و عصبانی بود، اما انگار خیلی جا نخورده بود!
ییبو با تعجب نگاهش کرد و پرسید: تعجب نکردی؟!
فنگ سرشو با تاسف تکون داد و گفت: نه! در واقع من مدت زیادیه که فهمیده بودم تو به اون مرد جوان علاقه داری!
اما فکر نمیکردم در این شرایط و اینجوری اعتراف کنی!
ییبو با اخم نگاهش کرد و گفت: منظورت چیه؟!
کدوم شرایط؟!
فنگ با تاسف جواب داد: وقتی هر دوتون در شرایط نرمالی نیستید و ...
اینکه جان وقت زیادی برای زندگی نداره!
فکر میکنی کارت درسته؟!
ییبو با اخم سرشو تکون داد و گفت: واسم اهمیتی نداره!
من به این چرت و پرتهای دکترا اهمیتی نمیدم!
میخوام باهاش باشم ...
چه یه روز و چه صد سال!
فنگ نفسشو بیحوصله بیرون داد و گفت: این خواست توئه!
اما فکر میکنی جان هم به همچین اشتباهی راضی میشه؟!
ییبو با تعجب و نارضایتی نگاهش کرد!
فنگ دوباره و با لحنی محکم ادامه داد: جان مرد عاقل و مهربونیه!
در تمام این مدت کنارت مونده!
بهت انگیزه و روحیه ی مبارزه داده و تشویقت کرده!
اما خودش شانس زیادی نداشته!
درسته که مرگ و زندگی هیچکدوم ما مشخص نیست!
اما جان لااقل یه احتمال پیش روی خودش داره... اینکه ممکنه سه ماه دیگه بیشتر زنده نباشه!
و فکر میکنی کسی مثل جان با همچین احتمالی ، حاضر میشه زندگی تو رو نابود کنه؟!
مگه در طی این مدت جان رو نشناختی؟!
اون تو رو دوست داره ...
و متاسفانه این بزرگترین اشتباهش بوده!
جان میخواست فقط یه منبع دلگرمی واسه تو باشه !
از همون روزهای اول به من گفته بود که امید چندانی به این زندگی نداره!
که وقتی اون روز ، تو رو با اون لبهای لرزان و صورت رنگ پریده روی پشت بوم دیده ...
فهمیده که واسه چه کاری اونجا هستی!
همون ثانیه ی اول فهمیده که چقدر ترسیدی و دلت یه کمک میخواد..
یه کورسوی امید که بهش چنگ بزنی!
جان همونجا تصمیم گرفته اینکارو واست بکنه!
تشویقت کنه و بهت انگیزه بده!
حتی اگه خودش نتونه!
حتی اگه خودش فرصت چندانی برای زندگی نداشته باشه!
اما متاسفانه جان از نقش یه حامی و یه دوست به نقش یه عاشق رسید!
و این اشتباهش بود!
وقتی میدونست که فرصتی نداره، نباید عاشقت میشد!
نباید این اشتباهو تکرار میکرد و ادامه میداد!
اما تو بهش اجازه ندادی!
با لجبازیهات مجبورش کردی بازهم پا روی دلش بزاره و قواعدشو بشکنه!
به خاطر تو اومد و باهات زندگی کرد!
اما اعتراف دیشبت همه چی رو خراب کرد!
و ییبو یهو به یاد حرف دیشب جان افتاد: همه چی خراب شد!
فنگ کمی مکث کرد و بعد با ناراحتی ادامه داد: تو ممکنه اونقدر دوستش داشته باشی که بخوای کنارش باشی، حتی برای چند ماه!
اما جان اونقدر خودخواه نبود که زندگی آینده ی تو رو سیاه کنه!
نمیخواست تو بعد از مردنش، درد بکشی و بیاد عشق کوتاه دردناکی که داشتی خودتو شکنجه کنی!
پس ....
خواهش میکنم ...کمی بیشتر به حرفهای من فکر کن و تصمیم درست رو بگیر!
بعد از کنار ییبو بلند شد و از اتاق خارج شد!
ییبو با ناراحتی سرشو بین دستهاش گرفته و زیر لب نالید: خدایا!
اون روز به سختی و با کشمش فکری و روحی فراوان گذشت!
روز بعد ییبو که کمی بیشتر به خودش مسلط شده بود، از آقای فنگ خواهش کرد تا به بیمارستان مراجعه کنه و آدرس خونه ی جان رو بدست بیاره!
و وقتی فنگ با تعجب نگاهش کرد، سرشو تکون داد و گفت: اونجوری نگاهم نکن!
نمیتونم به همین راحتی بیخیالش بشم!
فنگ بدون هیچ حرفی رفت و یکی دو ساعت بعد برگشت و بهش خبر داد: متاسفانه جان آدرس مشخصی نداشته!
آدرس خونه ی دوستشو داده که مدتی اینجا توی پکن زندگی میکرده ولی در حال حاضر کسی به این اسم در اون آدرس زندگی نمیکنه!
و خودش هیچ آدرس مشخصی نداشته!
ییبو با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: مگه میشه؟!
مگه نمیخواد درمانشو ادامه بده؟!
فنگ با تاسف سرشو پایین انداخت و گفت: راستش نه!
انگار از ادامه ی درمان ناامید شده و بنا به خواسته ی خودش شیمی درمانی رو متوقف کرده!
بهر حال این یعنی اینکه فعلا در شرایط مناسبی نیست و در دسترس نیست!
شاید به بیمارستان دیگه ای ...
یا به شهر دیگه ای رفته!
ییبو... تو هم .... بهتره به خواسته اش احترام بزاری و دیگه دنبالش نگردی!
ییبو که حالا کاملا آشفته و عصبی بنظر میرسید ، با لجاجت سرشو تکون داد و گفت: مگه میشه!
من باید پیداش کنم!
اون نمیتونه به همین راحتی بیخیال درمانش بشه!
من نمیتونم از دستش بدم!
روزهای بعدی با همین جرّ و بحثهای لفظی سپری شد!
فنگ در نهایت بهش قول داد که با کمک یه کاراگاه ویژه به دنبالش بگرده، و درمقابل از ییبو خواهش کرد تا درمانشو ادامه بده!
ییبو در ابتدا نمیخواست با این شرط کنار بیاد، اما اینبار فنگ با لجاجت روی خواسته ی خودش اصرار کرد و ازش خواست تا به درمانش ادامه بده و بهش گفت فقط در این صورته که بهش کمک خواهد کرد تا به دنبال جان بگرده!
ییبو که عملا خسته، درمانده و ناامید شده بود ؛ بناچار تسلیم شد و با این شرط کنار اومد!
یک هفته ...
یک ماه ....
سه ماه ...
گذشت!
کار درمان به خوبی پیش رفته بود و ییبو دیگه بدون عصا راه میرفت!
گاهی پیاده روی های کوتاه مدتی داشت و گاهی با حالت دوی سبک و در فواصل کم میدوید!
ورزشهای مختلف توانبخشی رو به خوبی پشت سر میگذاشت و روز بروز به وضعیت نرمال نزدیکتر میشد!
در طی هفته های اول بشدت بیقرار جان بود وبا سوالات مداومش آقای فنگ رو به مرز جنون رسونده بود!
اما کم کم در لاک سکوت و انزوا فرو رفت!
فنگ از این سکوت تدریجی نگران شده بود!
اما ییبو هیچ تغییر خطرناک و غیرمعمولی در رفتارش نشون نمیداد
و حتی علائم افسردگی هم نداشت!
و کم کم فنگ هم به این سکوت و خاموشی عجیب رضایت داد!
ماههای بعدی با سرعت بهبودی بیشتری سپری میشد!
شش ماه از گم شدن جان گذشته بود!
اون روز فنگ به همراه یه مرد جوان به دیدن ییبو اومد ، ییبو با تعجب نگاهی به فنگ کرد و ازش پرسید: این پسر جوان کیه؟!
فنگ سرشو تکون داد و گفت: راننده ی کمکی !
ییبو با تعجب نگاهش کرد و گفت: چی؟!
فنگ با لبخند سرشو تکون داد و گفت: متاسفم!
نمیخواستم در این شرایط تغییر جدیدی توی روال کاری و برنامه های ورزشی تو بوجود بیاد، اما همسرم ...
همسرم بارداره!
و به خاطر شرایط خاصی که داره، استراحت مطلق داره!
متاسفم ... اما من نمیتونم تمام وقت کنارت باشم و همراهیت کنم!
این پسر جوان یکی از بهترین افرادیه که میشناسم و باهاش مصاحبه کردم!
خیالت راحت باشه!
میتونی برای رفت و آمدهای شخصی و کاریت بهش اعتماد داشته باشی!
فعلا یه هفته و به شکل آزمایشی اینجا می مونه و اگه از کارش راضی بودی، استخدام میشه!
من هم دورادور مراقب شرایط هستم!
متاسفم !
میدونی که همسرم کسی رو نداره و نمیتونم در این اوضاع تنهاش بزارم!
ییبو که از شنیدن این خبر جا خورده بود، سرشو تکون داد و گفت: ایرادی نداره!
بهت تبریک میگم!
این خبر خوبیه!
واقعا واست خوشحالم!
فنگ با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: اما صورتت همچین چیزی رو نشون نمیده!
و با دیدن قیافه ی سوالی ییبو ، آه کشید و ادامه داد: دیگه مثل سابق نمیخندی!
حتی وقتی از شنیدن همچین خبری خوشحال میشی هم ، لبخند نمیزنی!
زبونت میگه خوشحاله ، اما قلبت نیست!
ییبو نگاهش رو چرخوند و به مرد جوانی که دم در ایستاده بود نگاه کرد و گفت: نمیخوای این مرد جوان رو بهم معرفی کنی؟!
فنگ با تاسف سرشو تکون داد و با دست به مرد جوان اشاره کرد تا جلوتر بره و به ییبو گفت: این آقا راننده ی جدید و آزمایشی شماست ، اسمش تالو وانگه !
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Mine
Hayran KurguMine تمام شده📗📕 ییبو با نفسی عمیق کنار گوشش لب زد: دوستت دارم! و نفس جان برید! با اینکه ییبو چند باری این جمله رو بهش گفته بود، اما شنیدنش هربار هیجانزده و خوشحالش میکرد! ماهیچه های سختش به آرامی رها شد و خودشو در این آغوش رها کرد! ییبو دوباره...