عملیات نجات:
ورود به جاده و شنیدن صدای زنگ موبایلش باعث شد از افکارش بیرون بیاد و با دیدن اسم فنگ تماسشو وصل کرد: الو!
به خاطر صدای ماشین این بار تماسشو روی اسپیکر نگذاشته بود و وانگ فقط میتونست بخشی از حرفهاشو بشنوه!
بهر حال در این شرایط نیاز به کار بیشتری نبود!
فنگ که انگار متوجه رمز ییبو شده بود ، به همراه دو خودروی غریبه در تعقیبش بود!و حالا با شنیدن صدای ییبو نفسشو با خیال راحت بیرون داد و با احتیاط ازش پرسید: میتونی حرف بزنی؟!
ییبو لبخند فیکی تحویل وانگ داد و جواب داد: اوه البته ....
منکه پشت فرمون نیستم! وانگ رانندگی میکنه!و بعد از مکثی کوتاه جواب داد: اوه متاسفم فنگ گا!
اما ما عجله داشتیم و تو دیر کردی!بعد دوباره صدای فنگ رو شنید که بهش گفت: میتونیم بلافاصله دخالت کنیم؟!
ییبو دوباره و با اعتراض جواب داد: البته که نه!
ما تنها که نیستیم ، توی مزرعه افراد دیگه ای هستند و ما خیلی اونجا نمی مونیم!
باور کن .... زود برمیگردیم!فنگ با تردید جواب داد: جون کسی در خطره؟!
ییبو دوباره و با لبخند به چهره ی کنجکاو وانگ نگاه کرد و ادامه داد: درسته !
اما فعلا نمیتونی وارد آپارتمانم بشی!
میدونم که منیجر من هستی ، اما نیم ساعت صبر کن!
و بعد از برگشت ما بیا!فنگ با نگرانی سرشو تکون داد و گفت: فهمیدم ، باید منتظر خروج تو از اونجا بمونیم! و بعد از دور شدنت وارد بشیم!
ییبو نفسشو با خیال راحت بیرون داد و گفت: درسته!
بهت قول میدم که زود برمیگردیم ...
پس منتظر برگشت ما بمون!و بعد از خداحافظی تماسشو قطع کرد و با شرمندگی به صورت وانگ نگاه کرد و گفت: فکر میکنم باید قبل از قرار شام امشب ببینمش!
نمیخوام به چیزی شک کنه!وانگ با شنیدن این حرف سرشو تکون داد و گفت: ایرادی نداره !
ولی ... من کنجکاوم که با اون پسر چکار داری؟!ییبو لبخند زد و ادامه داد: یه ساعت دیگه تحمل کن! زود میفهمی!
این یه سورپرایز بزرگه واست!بالاخره اون ساعات پر التهاب هم گذشت و هر دو به سوله رسیدند!
با ورود به داخل محوطه ، نگهبان با عجله جلو اومد و تعظیم کرد!
ییبو با اخم نگاهش کرد و پرسید: چه خبر؟!مرد میانسال با نگاهی که دیگه چندان خیره به نظر نمیرسید نگاهش کرد و جواب داد: خبر خاصی نیست!
همه چیز امن و امانه!
امروز صبح کمی صبحانه بهش دادم و فعلا زنده است!ییبو با همون اخم سرشو تکون داد و گفت: خوبه!
بعد رو به وانگ کرد و گفت : بریم داخل!
دلم میخواد وقتی باهاش حرف میزنم ، کنارم باشی!
YOU ARE READING
Mine
FanfictionMine تمام شده📗📕 ییبو با نفسی عمیق کنار گوشش لب زد: دوستت دارم! و نفس جان برید! با اینکه ییبو چند باری این جمله رو بهش گفته بود، اما شنیدنش هربار هیجانزده و خوشحالش میکرد! ماهیچه های سختش به آرامی رها شد و خودشو در این آغوش رها کرد! ییبو دوباره...