عشق ابدی :
ییبو که دیگه واقعا از خوشحالی میلرزید ،تنشو روی تخت انداخت، و بدن داغ دوست پسرشو توی بغلش کشید و درحالیکه لباشو به پیشونی جان میرسوند، لب زد: عاشقتم جان!
تا ابد دوستت دارم و تا ابد کنارت
می مونم!جان هم لباشو به سیبک گلوی ییبو رسوند و بوسه ی عمیقی ازش گرفت و به صدای آه مردونه و عمیقش گوش داد!
هر دو برای مدتی در آغوش هم بودند و با لمسای مداوم و ملایم تمام وجود همدیگه رو کشف میکردند!
جان گاهی به آرامی آه میکشید و گاهی از حس انگشتای کنجکاو ییبو که روی سینه ی تختش میرقصید ، به لرزشی آرام واکنش نشون میداد!
و ییبو غرق در چشمایی که از لذت میچرخید و متمرکز نبود، و لبایی که از بس گزیده شده بود به سفیدی میزد،بوسه های مداومش رو روی
همه ی نقاط زیبا و بی نقص صورت جان میکاشت و حرفای زیبا و عاشقانه شو توی گوشش نجوا میکرد!بعد از مدتی که خیلی هم به طول نکشید، جان بیقرار و ناآرام چرخید و خودشو روی تن دوست پسر شیطونش کشید ، حالا جان بود که با نگاهی سرشار از عشق به چشمای آروم ییبو خیره شده بود و با لبخندی عمیق نگاهش میکرد!
ییبو با دیدن نگاه جان ، ابروشو بالا انداخت و با خنده ازش پرسید:
چی شده؟!جان باشیطنت خندید و جواب داد:
فقط میخوام اینجوری بیقرارت کنم، دیوونه شدنت زیباست ... دیدنی و خواستنیه!و باسنشو روی پایین تنه ی ییبو گذاشت و با رقصی آرام شروع به حرکت کرد!
ییبو عملا لال شده بود!
باورش نمیشد که جان داره در اینکار پیشقدم میشه، با هیجان نفسشو بیرون داد و غرید:
خودت بد میبینی عزیزممم!
من اصلا آدم خودداری نیستم!جان هم با شیطنت خندید و درحالیکه همچنان به کارش ادامه میداد ، لب زد:
منم نمیخوام که جلوی خودتو بگیری!ییبو با شنیدن این حرف یهو دستاشو بالا آورد، کمر جان رو چسبید و اونو چرخوند!
جان با صدای بلندی خندید و نگاش کرد !
و ییبو با حرص سرشو توی کتف جان فرو برد و گاز محکمی ازش گرفت که با فریاد دردمندش همراه شد: آخ ... یی.. بو...!
و ییبو که کاملا مست اون ناله ی زیبا شده بود، با عجز نالید:
اگه یه بار دیگه اینجوری صداتو بشنوم ، نمیتونم تحمل کنم!جان لبشو گزید و به چشمای پر از نیاز ییبو نگاه کرد، دستاشو بالا برد و دور گردنش حلقه کرد و جواب داد: میخوام تا صبح همینجوری توی بغلت باشم ...
اما...نیشخندی زد و با شیطنت ادامه داد:
مامان اون بیرونه عزیزم !
و دلم نمیخواد اولین بارمون اینجوری باشه!
YOU ARE READING
Mine
FanfictionMine تمام شده📗📕 ییبو با نفسی عمیق کنار گوشش لب زد: دوستت دارم! و نفس جان برید! با اینکه ییبو چند باری این جمله رو بهش گفته بود، اما شنیدنش هربار هیجانزده و خوشحالش میکرد! ماهیچه های سختش به آرامی رها شد و خودشو در این آغوش رها کرد! ییبو دوباره...