بردن:
آرزوی دیدار دوباره ی جان، دعایی بود که هرشب قبل از خواب به زبون میاورد!
در طی روزهای بعدی و با شنیدن حرفهای فنگ و اصراری که برای شناخت بیشتر اون پسر جوان داشت ، عملا وارد فاز جدیدی از بداخلاقی، بیحوصلگی و بهانه گیری شده بود!
تالو وانگ بیچاره بیخبر از همه جا تمام تلاشش رو به کار میگرفت تا همچنان با تمام خواسته های معقول یا نامعقولش کنار بیاد!
اما ییبو دیگه واقعا غیر قابل تحمل شده بود.....
با بهانه و بی بهانه ازش ایراد میگرفت و کوچکترین تاخیر یا اشتباهش رو با سر و صدا و اعتراض بهش گوشزد میکرد!
اون روز و بعد از آخرین جلسه ی تمرینات کششی و ورزشی، مربی بدنسازش برگه ی معالجاتش رو امضا کرد و تحویلش داد!
فنگ که اون روز هم به خاطر همسرش دیرتر از همیشه به سالن رسیده بود، با خوشحالی جلو رفت و ازش تشکر کرد!
اما ییبو بی حوصله و بد اخلاق سرشو تکون داد و حرفی نزد!
با رفتن مربی بدنسازی، به طرف ییبو چرخید و با حرص نگاهش کرد و گفت: میشه بس کنی!
اینکارا چیه؟!
چرا با این بیچاره بد رفتاری میکنی؟!
چند ماهه که داره همه جوره باهات تمرین میکنه و این رفتارت اصلا درست نیست!
ییبو بیحوصله نگاهش کرد و گفت: تا تو باشی واسم نسخه نپیچی!
فنگ با اخم ادامه داد: باشه... باشه!
من غلط کردم! خوبه؟!
میخوای چکار کنم؟!
میخوای همه چی رو تموم کنم؟!
اخراجش کنم ... خوبه؟!
ییبو سرشو پایین انداخت و حرفی نزد!
فنگ با دیدن سکوتش جلوتر رفت و ادامه داد: ییبو ... من ... واقعا نگرانت بودم!
میدیدم که ذره ذره آب میشی...
و نمیخواستم بیشتر از این عذاب بکشی!
بیا تمومش کن!
من دیگه کاری به زندگی شخصی تو نخواهم داشت، اما تو هم باید بهم قول بدی که دست از لجاجت با خودت برداری!
ییبو تو فقط شش ماه دیگه وقت داری تا واسه ی مسابقات آماده بشی!
میدونم که میتونی!
سه ماه بعد یه مسابقه ی بزرگ توی کره ی جنوبی برگزار میشه و سرمربی تیم ملی به شدت دلش میخواد تو رو در اون ایونت حساس ببینه!
فرصت خوبیه تا به تیم یاماها و تیم ملی ثابت کنی که برگشتی ...
با اقتدار برگشتی و میتونن برای مسابقات بین المللی روی تو حساب باز کنند!
خواهش میکنم...
میتونی هرچقدر که دلت میخواد ...
منتظر برگشت جان بمونی ...
میتونی با خاطراتش زندگی کنی...
میتونی به خاطرش تا آخر عمرت تنها بمونی!
اما به خودت بیا...
بجنگ... و جایگاهت رو پس بگیر!
حتی جان هم ... دلش میخواست تو رو توی اوج ببینه!
خواهش میکنم... همه چی رو جدی بگیر و بجنگ!
ییبو با تاسف سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد: میدونم ... منهم دلم میخواد به همون ییبوی پرانگیزه و مقاوم برگردم!
اما انگار یه چیزی کمه!
یه بخشی از وجودم با جان رفته!
گاهی آرومم و گاهی بیقرار و عصبی!
واقعا نمیدونم چطور میتونم فراموشش کنم!
اما بهت قول میدم که تمام تلاشم رو به کار بگیرم!
فنگ با شنیدن این حرف سرشو تکون داد و با ملایمت ادامه داد: واقعا میخوای حالت بهتر بشه؟!
ییبو با شرمندگی سرشو به نشانه ی مثبت تکون داد!
فنگ لبخند محوی زد و گفت: پس از این به بعد خودتو به من بسپار!
من کمکت میکنم تا به همون ییبوی فوق العاده برگردی!
و برای اولین قدم باید با یه مشاور حرف بزنی!
ییبو با شنیدن این حرف سرشو بالا گرفت و با اخم نگاهش کرد!
فنگ با لحنی محکم ادامه داد: میخوام کمکت کنم تا آرامش بیشتری داشته باشی!
همین حرفهایی که به من گفتی رو بهش بگو ...
یکی دو جلسه باهاش حرف بزن و اگه نتیجه ای نگرفتی ، دیگه اصراری نخواهم کرد!
ییبو که دیگه واقعا خسته شده بود، سرشو تکون داد و گفت: باشه! باشه!
دیگه ظرفیت کشمکش بیشتری ندارم، باهاش حرف میزنم تا کمکم کنه، اما نمیخوام بعد از این هیچ پسر دیگه ای رو بهم معرفی کنی!
لااقل ... لا اقل ... نه تا وقتی که خودم آمادگی لازم رو بدست نیاوردم!
فنگ که از شنیدن همین وعده ی نامعلوم هم خوشحال شده بود؛ سرشو تند تند تکون داد و گفت: باشه... خیالت راحت! !
اون شب گذشت...
ییبو به قولی که داده بود ، عمل کرد وبه شکل مرتب به جلسات مشاوره رفت!
و دو ماه بعد ییبو به اوج برگشته بود!
به همون پسر مقاوم و بینظیری که فنگ به دنبالش بود!
دیگه حرفی از جان نمیزد!
رفتارش با تالو وانگ خیلی بهتر شده بود!
و گاهی بهش اجازه میداد تا نگرانش باشه و بیشتر از قبل کنارش بمونه!
فنگ در سکوت به این تغییرات جزئی نگاه میکرد و امیدوار بود که حضور پسر مهربان و صبوری مثل تالو وانگ بتونه درهای قلب سرد شده ی ییبو رو یه بار دیگه باز کنه!
اوایل ماه سوم بود و اون روز ییبو به همراه فنگ به فدراسیون مراجعه کرده و در تست های بدنی و جسمانی مربوط به تیم ملی شرکت کرده بود!
سرمربی تیم ملی در دیدار ویژه ای که با ییبو داشت بهش اطمینان داده بود که منتظر بازخورد های پزشکی و نتایج مسابقات کره ی جنوبی خواهد بود!
فنگ که به خاطر یه تماس ضروری مجبور به ترک جلسه شده بود، بیرون سالن با وانگ تماس گرفته بود تا برای بردن ییبو به محل فدراسیون بیاد!
و سی دقیقه ی بعد ....
ییبو با کمال تعجب توی ون نشسته و شاهد رسیدن وانگ بود!
از یه ماشین غریبه پیاده شد...
با راننده ای که از سمت مقابل خارج شد، خداحافظی کرد و درآغوش گرمش فرو رفت!
چیزی دم گوشش گفت و خندید ...
و با شنیدن صدای بوق ون با عجله ازش جدا شد و به طرفش چرخید!
به خاطر شیشه های تیره رنگ ون چیزی نمیدید...
اما از تصور اینکه ییبو زودتر به ون رسیده و منتظرش بوده، با اضطراب نگاهی به صورت اون مرد خندان کرد و با عجله ازش خداحافظی کرد و به طرف ون دوید!
با باز کردن در...
و دیدن صورت بیحوصله و کلافه ی ییبو با عجله تعظیم کرد و گفت: اوه خدای من!
متاسفم!
نمیدونستم جلسه تون تموم شده!
بعد به سرعت پشت فرمان نشست، سوییچو چرخوند واستارت زد!
ییبو که از تماشای صحنه ی قبل چندان راضی بنظر نمیرسید، سرشو تکون داد و بیحوصله جواب داد: مهم نیست!
زودتر راه بیفت!
باید برگردیم خونه!
تالو وانگ دوباره و با عجله عذر خواهی کرد و سرشو تکون داد و گفت: چشم! بازهم معذرت میخوام!
اما ییبو در تمام مسیر زیر چشمی بهش نگاه میکرد!
صورتش میدرخشید و لبخندی گوشه ی لبش جا خوش کرده بود!
و ییبو نمیدونست چرا ...
اما دیدن اون لبخند حسابی کلافه اش کرده بود!
بالاخره تحمل نکرد و با کنایه ازش پرسید: اتفاق خوبی واست افتاده؟!
تالو وانگ که تو حال خودش بود، با شنیدن این سوال جا خورد!
لبخندشو جمع کرد و سرشو تکون داد و گفت: نه قربان! متاسفم!
ییبو با اخم نگاهش کرد و پرسید:
واسه ی چی؟!
واسه ی چی متاسفی؟!
تالو وانگ دوباره جا خورد ...
نمیدونست چرا ابراز تاسف کرده و جواب مشخصی نداشت!
با لکنت جواب داد: به خاطر اینکه ...
دیر کردم ...
و ...
ییبو با اخم ادامه داد: و..؟!
ESTÁS LEYENDO
Mine
FanficMine تمام شده📗📕 ییبو با نفسی عمیق کنار گوشش لب زد: دوستت دارم! و نفس جان برید! با اینکه ییبو چند باری این جمله رو بهش گفته بود، اما شنیدنش هربار هیجانزده و خوشحالش میکرد! ماهیچه های سختش به آرامی رها شد و خودشو در این آغوش رها کرد! ییبو دوباره...