پارت ۵

924 271 187
                                    

جدایی:
 
اون روز به هر نحوی گذشت!
ییبو کم کم به این نکته پی برده بود که دوست نداره کسی بجز خودش به جان توجه نشون بده و بدتر از اون دوست نداره جان به کسی نگاه کنه و لبخند بزنه!
 
گاهی در طی ساعات تمرین به
بهانه های مختلف جان رو از اومدن به اتاق تمرینات منع میکرد : اگه تو اونجا باشی، تمرکز ندارم!
حواسم پرت میشه!
مربی دلش نمیخواد درساعات تمرین اونجا باشی!
 
و هزاران اما و اگر بی پایه و اساس که جان هم با بزرگواری تمام باهاشون کنار میومد و اصرار نمیکرد!
 
تا اینکه اون شب خاص رسید...
یکماه و نیم از اومدن جان به خونه ی ییبو گذشته بود و
 
اون شب پنجم اگوست بود....
 
تولد ییبو بود و از اونجایی که تنها عضو خانواده اش یعنی برادر بزرگترش خارج از کشور بود ....
ییبو هم در این سالهای اخیر از داشتن یه جشن تولد واقعی  محروم بود، فقط آقای فنگ بود که هر سال واسش یه هدیه ی کوچیک میگرفت و هدیه ی برادرش معمولا چند روز بعد به دستش میرسید!
جان هم از تاریخ تولدش خبری نداشت!
پس نمیتونست منتظر تبریک تولدی از طرف جان باشه!
 
اون روز جان کمی کسالت داشت و بعد از خوردن صبحانه  دوباره به تختش برگشته بود و ییبو به تنهایی تمرین کرده، نهار خورده و بعد از ظهر برای چکاپ ماهیانه به همراه آقای فنگ به بیمارستان رفته بود!
 
با خروج ییبو ، جان  که منتظر فرصت مناسب  بود، از اتاقش بیرون اومد و به همراه خدمه شروع به تزیین سالن کرد!
جان  دو شب قبل و از طریق آقای فنگ  از روز تولد ییبو مطلع شده بود!
 
و البته که در تمام این مدت هیجانزده و بیقرار بود!
میخواست ییبو رو سورپرایز کنه، اما به خاطر شرایط ویژه ای که داشت نمیتونست به راحتی از خونه خارج بشه و به خاطر همین با مخفیکاری فراوان از دونفر از خدمه کمک گرفته و وسایل جشن رو آماده کرده بود!
 
کیک تولد رو سفارش داده و با رفتن ییبو برای چکاپ ماهانه فرصت مناسبی بدست آورده بود تا کارشو تکمیل کنه!
به آقای فنگ پیام داده بود که تا حد امکان ییبو رو بیرون معطل کنه و دیرتر از حد معمول به خونه برگردونه تا جان و خدمتکارها بتونند در فرصت لازم سالن پذیرایی رو تزیین کنند !
 
و حالا که فقط چند ساعت فرصت داشت ، بلافاصله دست بکار شده و با سر و صدای زیاد به همه دستور میداد که کارها رو به ترتیب انجام  بدند!
 
بالاخره سالن تزیین شد...
کیک و وسایل جشن  هم آماده شد!
جان قبل از رسیدن ییبو یه دوش کوتاه گرفت و لباس عوض کرد و توی سالنی که با خاموش کردن چراغها و کشیدن پرده ها کاملا تاریک شده بود ، منتظر رسیدن ییبو نشست!
 
ییبو که بعد از چند ساعت انتظار در بیمارستان و کنترل شرایط بدنی و جسمیش و بعد از تایید بهبود نسبی کاملا خسته شده بود، بلاخره و به همراه آقای فنگ به طرف خونه به راه افتاد!
 
هنوز کمی از بیمارستان فاصله نگرفته بودند که آقای فنگ با تردید شروع به صحبت کرد و ازش خواهش کرد تا برای مدت کوتاهی توی اتومبیل منتظرش بمونه تا بتونه برای خونه اش خرید کنه!
 
ییبو با اینکه خسته بود و تحمل انتظار کشیدن نداشت ، اما نتونست دربرابر خواهش آقای فنگ مقاومت کنه!
 با اخم چشمهاشو بست و سرشو به صندلی تکیه داد و گفت: لطفا سریعتر!
دلم میخواد زودتر برگردیم خونه!
جان رو از صبح تنها گذاشتم و از یه ساعت قبل تلفنشو جواب نمیده!
خسته و نگرانم!
 
فنگ با خوشرویی ازش تشکر کرد و از اتومبیل پیاده شد و توی فروشگاه غیبش زد !
 
در اولین فرصت با جان تماس گرفت و وقتی خیالش راحت شد که همه چی آماده است، کمی خرید کرد و به سراغ ییبو رفت!
 
نمیخواست بیشتر از این ییبو رو معطل و خسته کنه!
 
با رسیدن به منزل، مستخدم بهش خبر داد که جان  حالش بهتره ، فعلا رفته دوش بگیره و میز شام  هم آماده است!
 
ییبو هم به سرعت به اتاقش رفت تا دوش کوتاهی بگیره و لباس عوض کنه!
 
ندیدن جان خسته و کلافه اش کرده بود!
با بیشترین سرعت ممکن دوش گرفت و لباس عوض کرد و از پله ها پایین رفت تا به سالن غذاخوری بره!
 
از مستخدمی که دم در ایستاده بود، پرسید: جان رسیده؟!
 
مستخدم لبخند زد و جواب داد: بله قربان!
داخل سالن منتظر شما هستند!
 ییبو با لبخند دستگیره ی در رو کشید و در رو باز کرد!
 
با دیدن سالن تاریک ، با تعجب وارد شد و با نگرانی صدا زد: جان؟!!
 
یهو چراغها روشن شد و صدای همزمان چند نفر به گوشش رسید: تولدت مبارک وانگ ییبوووو!
 
 
شوکه و مات و مبهوت خشکش زد!
 
چهره ی خندان جان اولین چیزی بود که به چشمش خورد!
اونجا بین خدمه ایستاده بود و لبخند بزرگ و درخشانی روی لباش بود!
 
با دیدن این صحنه لبخند زد و با خوشحالی جواب داد: اوه ... خدای من!
اینجا چه خبره!
سوپرایز شدم!
 
جان با خوشحالی به طرفش اومد، کیک کوچیکی توی دستش بود که روش  یه شمع روشن بود!
با خنده کیک رو توی صورت ییبو گرفت و گفت: آرزو کن و فوتش کن!
 
ییبو با قدردانی فراوان نگاهش کرد!
چشمهاشو بست و آرزو کرد و بعد از چند لحظه شمع رو فوت کرد!
 
همه دوباره واسش دست زدند و تبریک گفتند!
 
 
خدمتکارا بعد از تبریک تولد از اتاق خارج شدند و فنگ و جان تنها کسایی بودند که کنارش باقی موندند!
 
فنگ با لبخند نگاهش کرد و گفت: خوشحالم که حالت بهتره!
این تولد و این سورپرایز به پیشنهاد جان بود!
امیدوارم سال بعد بدون عصا...
روی پاهای سالم و قوی خودت ، به پیست برگشته باشی!
 
ییبو با لبخند ازش تشکر کرد، میدونست که فنگ در تمام این سالها فقط منیجرش نبوده، برادر بزرگتری بوده که کنارش مونده و همیشه ازش حمایت کرده!
از اونجاییکه این برادر بزرگتر یه زن سختگیر توی خونه داشت که منتظر برگشتش بود، ییبو هم زودتر از همیشه کیکشو برید و چند تا عکس یادگاری هم گرفت!
ییبو بخشی از کیک رو توی یه جعبه گذاشت و برای قدردانی به فنگ داد تا برای همسرش ببره!
 
و با رفتن فنگ و تنها موندنشون با لبخندی عمیق به طرف جان برگشت و نگاهش کرد!
 
جان که از نگاه خیره ی ییبو کمی معذب شده بود، لبخند زد و ازش پرسید: خوشحال شدی؟!
 
ییبو با بستن پلکهاش و تکون دادن سرش جواب مثبت داد!
بعد جلوتر رفت و نگاهی به کیکش انداخت و زیر لب با آرامش بهش گفت: ممنونم جان!
بعد از مدتها یه تولد واقعی داشتم!
 
جان با تعجب ازش پرسید: تا بحال تولد نگرفتی؟!
یببو خندید... کنارش نشست، برش کوچیکی از کیک تولدش رو توی بشقاب گداشت و بخش زیادی از
 خامه ی شکلاتیشو که میدونست جان عاشقشه ، کنارش گذاشت و درحالیکه بشقاب رو به دست جان میداد، سرشو تکون داد و گفت: نه ...
درواقع پنج سالی هست که تولد نگرفتم!
پدر و مادرم شش سال قبل فوت کردند!
و برادرم یکسال بعد منو ترک کرد و برای ادامه ی تحصیلاتش به اروپا رفت!
قرار بود فقط دوسال اونجا بمونه ، اما یه دوست دختر اروپایی پیدا کرد و ازدواج کرد و موندگار شد!
 
خیلی از من خواهش کرد که برم پیشش و باهاشون زندگی کنم!
اما من نمیتونستم... تیمم ... تمریناتم ... و تمام چیزهایی رو که با تلاش زیاد بدست آورده بودم رها کنم و برم!
و اینجوری شد که در طی سالهای اخیر هیچوقت کسی رو نداشتم که باهاش جشن بگیرم!
 
بعد نگاهشو به چشمهای غمگین جان دوخت و با لبخند ادامه داد: اما...
امسال تو بودی!
و این عالیهههه!
واقعا سورپرایز شدم!
 
جان لبخند غمگینی زد و سرشو تکون داد!
 
ییبو گوشیشو برداشت، بیشتر به جان نزدیک شد و گفت: بیا چند تا عکس بگیریم!
عکسهای دونفره!
دلم میخواد همیشه این شب رو بیاد داشته باشم!
 
جان لبخند زد و با آرامش جواب داد: باشه!

MineWhere stories live. Discover now