تنبیه:
ییبو با رضایت نگاهش کرد و سرشو تکون داد و گفت: بسیار خوب!
احتمالا تا فردا مرخص میشم ، لازم نیست اینجا بمونی، پس بهتره بری خونه !
جان میخواست اعتراض کنه و کنارش بمونه، اما ییبو که بعد از اون گروگانگیری وحشتناک بشدت نگرانش بود، سرشو تکون داد و گفت: و ...
بهتره تا وقتی پیش من هستی..
با چیزی مخالفت نکنی!
این دومین تنبیهته!
جان با تعجب نگاهش کرد ...
اما بلافاصله سرشو پایین انداخت و گفت: باشه!
میرم خونه و منتظرت می مونم!
ییبو که از شنیدن لحن غمگینش دلش لرزیده بود، لبشو گاز گرفت و سرشو چرخوند و با اخمی کمرنگ ادامه داد: میشه تنهام بزاری ، میخوام کمی استراحت کنم!
جان با ناراحتی سرشو تکون داد و با ناامیدی از اتاق بیرون رفت!
ییبو پشیمون شده بود..
از اینکه همچین شیطنتی کرده و حتی با خواهش و التماس فراوان از پزشک هم درخواست کرده بود تا در اینکار باهاش همراه بشه، بشدت پشیمون شده بود!
اما فعلا راه دیگه ای نداشت!
لااقل باید به خاطر آبرو و اعتبار اون پزشک بیچاره ، کمی تحمل میکرد تا به خونه برگرده!اونوقت میتونست همه چی رو به جان و فنگ بگه ...
و ازشون عذرخواهی کنه...
هر چند اونا هم در طی این مدت خیلی به ییبو دروغ گفته بودن، اما ییبو اونقدر عاشق جان بود که بلافاصله اونو بخشیده بود!
و بعد از تجربه ی وحشتناکی که در این چند روز از سر گذرونده بودند، اصلا مطمعن نبود که بخواد بقیه ی زندگیشو با دلخوری و دعوا ادامه بده!
بعد از رفتن جان با فنگ تماس گرفت و ازش خواست هرچه زودتر جانو به آپارتمانش ببره و اونجا بمونه!
فنگ هم با وجود نگرانی اولیه هیچ اعتراضی نکرده و تسلیم شده بود و کمی بعد هر دو نفر بدون هیچ حرفی براه افتادند!
چون جان هیچکدوم از وسایل و مدارکش رو با خودش نبرده بود و همه چیز همونطور توی اتاق هتل بود!و درنهایت جان به همراه فنگ به آپارتمان ییبو رفت و به اتاق سابقش برگشت!
و بعد از رفتن فنگ با خوشحالی از جاش بلند شد و بعد از یه دوش کوتاه به تختش برگشت!
روی تخت دراز کشید و با آرامش دستا و پاهاشو باز کرد!
لبخندی روی لبش نشست و با یادآوری لحن محکم و دستوری ییبو سرخوش تر از قبل خندید!
و در همون حال زیر لب با خودش حرف میزد: پسرک زورگو!
همیشه باید به زور کارشو پیش ببره!
البته که جان عاشق همین زورگویی ییبو شده بود، از همون برخورد اول و تغییر اجباری اتاقش در بیمارستان تا وقتیکه به اجبار و برای اولین بار پاشو اینجا گذاشته بود و حتی حالا که ته قلبش کمی مردد بود ، اما حتی حالا هم از این اجبار بشدت خوشحال بنظر میرسید!
درسته جان به این مساله فکر کرده بود!
در تمام مدتی که توی اون سوله ی نمور و تاریک زندانی شده بود، به این مساله فکر کرده بود و با کمال تعجب بالاخره با خودش کنار اومده بود!
YOU ARE READING
Mine
FanfictionMine تمام شده📗📕 ییبو با نفسی عمیق کنار گوشش لب زد: دوستت دارم! و نفس جان برید! با اینکه ییبو چند باری این جمله رو بهش گفته بود، اما شنیدنش هربار هیجانزده و خوشحالش میکرد! ماهیچه های سختش به آرامی رها شد و خودشو در این آغوش رها کرد! ییبو دوباره...