پارت ۱۶

913 224 190
                                    

تنبیه:
 
 
ییبو با رضایت نگاهش کرد و سرشو تکون داد و گفت: بسیار خوب!
احتمالا تا فردا مرخص میشم ، لازم نیست اینجا بمونی، پس بهتره بری خونه !
 
جان میخواست اعتراض کنه و کنارش بمونه، اما ییبو که بعد از اون گروگانگیری وحشتناک بشدت نگرانش بود، سرشو تکون داد و گفت: و ...
بهتره تا وقتی پیش من هستی..‌
با چیزی مخالفت نکنی!
این دومین تنبیهته!
 
 
جان با تعجب نگاهش کرد ...
اما بلافاصله سرشو پایین انداخت و گفت: باشه!
میرم خونه و منتظرت می مونم!
 
ییبو که از شنیدن لحن غمگینش دلش لرزیده بود، لبشو گاز گرفت و سرشو چرخوند و با اخمی کمرنگ ادامه داد: میشه تنهام بزاری ، میخوام کمی استراحت کنم!
 
جان با ناراحتی سرشو تکون  داد و با ناامیدی از اتاق بیرون رفت!
 
ییبو پشیمون شده بود..‌‌
از اینکه همچین شیطنتی کرده و حتی با خواهش و التماس فراوان از پزشک هم درخواست کرده بود تا در اینکار باهاش همراه بشه، بشدت پشیمون شده بود!
 
اما فعلا راه دیگه ای نداشت!
لااقل باید به خاطر آبرو و اعتبار اون پزشک بیچاره ، کمی تحمل میکرد تا به خونه برگرده!

اونوقت میتونست همه چی رو به  جان و فنگ بگه ...
و ازشون عذرخواهی کنه...‌
هر چند اونا هم در طی این مدت  خیلی به ییبو دروغ گفته بودن،  اما ییبو اونقدر عاشق جان بود که بلافاصله اونو بخشیده بود!
و بعد از تجربه ی وحشتناکی که در این چند روز از سر گذرونده بودند، اصلا مطمعن نبود که بخواد بقیه ی  زندگیشو با دلخوری و دعوا ادامه بده!
 
بعد از رفتن جان با فنگ تماس گرفت و ازش خواست  هرچه زودتر جانو به آپارتمانش ببره و اونجا بمونه!
 
فنگ هم با وجود نگرانی اولیه هیچ اعتراضی نکرده و تسلیم شده بود و کمی بعد هر دو نفر بدون هیچ حرفی براه افتادند!
 
چون جان  هیچکدوم از وسایل و مدارکش رو با خودش نبرده بود و همه  چیز همونطور توی اتاق هتل بود!

و درنهایت جان  به همراه فنگ به آپارتمان ییبو رفت و  به اتاق سابقش برگشت!

 و بعد از رفتن فنگ با خوشحالی از جاش بلند شد و بعد از یه دوش کوتاه به تختش برگشت!
 
روی تخت دراز کشید و با آرامش دستا و پاهاشو باز کرد!
لبخندی روی لبش نشست و با یادآوری لحن محکم و دستوری ییبو سرخوش تر از قبل خندید!
و در همون حال زیر لب با خودش حرف میزد: پسرک زورگو!
همیشه باید به زور کارشو پیش ببره!
 
البته که جان عاشق همین زورگویی ییبو شده بود، از همون برخورد اول و تغییر اجباری اتاقش در بیمارستان تا وقتیکه به اجبار  و برای اولین بار پاشو اینجا گذاشته بود و  حتی حالا که ته قلبش کمی مردد بود ، اما حتی حالا هم از این اجبار بشدت خوشحال بنظر میرسید!
 
درسته جان به این مساله فکر کرده بود!
در تمام مدتی که توی اون سوله ی نمور و تاریک زندانی شده بود، به این مساله فکر کرده بود و با کمال تعجب بالاخره با خودش کنار اومده بود!

MineWhere stories live. Discover now