جدایی دوباره :
فنگ از شنیدن این حرف ماتش برد و با تعجب به ییبویی نگاه کرد که بی حوصله قدم برمیداشت تا به اتاقش برسه، برای چند ثانیه ی کوتاه حرفشو تحلیل کرد و با نتیجه ای که بدست آورد با ذوق فریاد کشید: خدای مننن!
ییبو ... تو ... تو همه چی رو بیاد آوردی... درسته؟!و به دنبالش دوید تا بهش برسه!
ییبو بی حوصله به تختش پناه برد و به آرامی جواب داد: از اول هم چیزی رو فراموش نکرده بودم!
فنگ برای چند لحظه از تعجب ماتش برد....
باورش نمیشد که چی شنیده!
ییبو فراموشی نداشت؟!
یعنی جان و دکتر بهش دروغ گفته بودند ... یا .... ییبو؟!نگاهشو با تردید بالا آورد و به صورت خونسرد ییبو دوخت و ازش پرسید: میشه ... بگی ...چه خبره؟!
ییبو با خونسردی جواب داد: ظاهرا بازیگریم خیلی خوبه ... چطوره بیخیال موتور سواری بشم و برم بازیگر بشم؟!
فکر نمیکردم یه هفته ی تموم بتونم تو و جان رو گول بزنم !
تو بهترین و قدیمیترین دوستم هستی و جان یه روانشناسه ...
اما نمیفهمم چطور شما دو نفر متوجه چیزی نشدید؟!فنگ با دلخوری نگاهش کرد و پرسید: چرا ... همچین کاری ... کردی؟!
میدونی در تمام این مدت چقدر نگرانت بودیم ....ییبو با نگاهی سرد به چشمهای معترض فنگ زل زد و جواب داد: تو چطور؟!
چطور تونستی یکسال تمام توی چشمای من نگاه کنی و بهم دروغ بگی؟!
تجربه ی خیانت و نامردی کسی که بیشترین اعتمادو بهش داری ... چطوره؟!
دردناکه.... مگه نه ؟!
تو فقط یه هفته دروغ شنیدی و من یکسال تمام از عشقم و برادر بزرگترم دروغ شنیدم!فنگ دیگه حرفی برای گفتن نداشت...
میدونست که دیر یا زود باید برای همچین چیزی به ییبو جواب پس بده و حالا انگار همون لحظه بود!با شرمندگی سرشو پایبن انداخت و گفت : من متاسفم!
من اشتباه کردم و هر تنبیهی که واسم در نظر بگیری قبول میکنم!
من نمیخواستم با اون تیم پزشکی همکاری کنم ، واقعا نمیخواستم و تا آخرین لحظه در برابر این خواسته مقاومت کردم!اما وقتی اونا بدون اطلاع من به جان خبر داده بودند و اون روز که تو روی پشت بوم رفته بودی ...
تا ... تا خودکشی کنی، واقعا وحشت کردم!باورم نمیشد که تا این حد خسته و ناامید باشی و
از طرفی فکر نمیکردم تلاشای جان به همین راحتی جواب بده، حتی بعد از شنیدن اون ماجرا بازم با اینکار به طور کامل موافق نبودم!
یادته که مرتب به اتاقت میومدم و در مورد رابطه ی تو و جان نگران بودم!اما وقتی آرامش و پیشرفت نسبی تو رو در کنارش دیدم ، بالاخره تسلیم شدم!
اما خیلی زود فهمیدم که جان هم گیه...
و روزی که برای دومین بار و به بهانه ی
شیمی درمانی الکی ، تو رو تنها گذاشته و برای
جلسه ی هفتگی درمان به اتاق مشاوره اومده بود، در انتهای جلسه با عصبانیت اونو کنار کشیدم و بهش گفتم که میدونم گیه و نمیخوام این کارو ادامه بده...
ازش خواستم درمانو متوقف کنه یا ادامه ی کارشو به کسی دیگه بسپره و خودشو کنار بکشه!
YOU ARE READING
Mine
FanfictionMine تمام شده📗📕 ییبو با نفسی عمیق کنار گوشش لب زد: دوستت دارم! و نفس جان برید! با اینکه ییبو چند باری این جمله رو بهش گفته بود، اما شنیدنش هربار هیجانزده و خوشحالش میکرد! ماهیچه های سختش به آرامی رها شد و خودشو در این آغوش رها کرد! ییبو دوباره...