داهیون ِ عزیز،
اولین باری که از یه پسر خوشت اومده بود رو به خاطر میاری؟ با گونه های صورتی و چشم هایی که برق میزدن به طرف من دوییدی، لب های قشنگت با یه لبخند هیجان زده به طرف بالا متمایل شده بودن.
به خاطر میاری بعد از اینکه خودت رو روی تختم انداختی و درحالی که جیغ میکشیدی، به اینور و اونور غلت میزدی، چی بهم گفتی؟
"مومو، فکر کنم عاشق شدم!"
ما خیلی جوون بودیم و فقط میخواستیم به رابطه های عاشقانه ای که بزرگتر ها داشتن تظاهر کنیم، البته که عشق نبود. چطور میتونست احساس قوی ای مثل عشق باشه؟
و با اینحال، این همون احساسی بود که من به تو داشتم، اگرچه هنوز درکش نمیکردم.
متاسفم که دروغ گفتم که از خبر ها خوشحالم. در واقعیت، باعث شد قلبم فشرده بشه و ترک بخوره تا اینکه بالاخره شکست، اما خوشحالی تو تکه هاش رو دوباره به هم چسبوند.
این یه چرخه ی معیوب و پایان ناپذیر بود.
YOU ARE READING
ˢᵒʳʳʸ 🦋 ᴰᵃʰᴹᵒ
Fanfiction🦋; وقتی که داهیون سیزده تا نامه دریافت میکنه و فقط یکی میفرسته. ✎ All rights go to the original author: @/boyfrvmthemoon