داهیون ِ عزیز،
این خیلی زود قراره تموم بشه. فقط چند تا نامه ی دیگه باقی مونده، قول میدم.
تو اینو نمیدونی، چون من هیچوقت بهت نگفتم. اما اولین باری که تو رو دیدم یازده ساله بودی و من سیزده سالم بود. جشن تولد یکی از همکلاسی هام بود، و تو همسایه ی اونها بودی. من هنوز میتونم اون خاطره رو که کاملا توی ذهنم حک شده به یاد بیارم. لحظه ای که برای اولین بار پشت باغ دیدمت، درحالی که توی صف ایستاده بودم تا برای خودم یه لیوان آب پرتقال بگیرم.
من توی اولین نگاه لباس آبی بچگونهـت رو که پایینش چین داشت دیدم ، که وقتی با گروهی از دختر ها صحبت میکردی با باد آهسته تکون میخورد. یه کمربند سفید رنگ دور کمرت داشتی و با کش موهات که پشت سرت بافته شده بودن مچ بود، و یه لبخند بزرگ دندون های کج و کولهـت رو به نمایش گذاشته بود.
تو زیباترین دختر اونجا بودی، قسم میخورم. و من به شدت دلم میخواست که باهات دوست بشم.
من برای اینکه بهت نزدیک بشم بیش از حد خجالتی بودم، پس روز به پایان رسید و من فقط از دور نگاهت کردم تا وقتی که مادرم برای به خونه برگردوندنم دنبالم اومد.
اگه اونقدر ترسو نبودم میتونستم یه سال وقت بیشتری رو با تو بگذرونم، یازده ماه بعد من دوباره تو رو توی مرکز شهر دیدم وقتی بیرون یه مغازه نشسته بودی و منتظر برگشتن مادرت بودی چون پاهات درد گرفته بودن.
اون وقت بود که ما با هم حرف زدیم و این اولین خاطره ایـه که تو از من داری.
خوشحالم که با هم دوست شدیم، خوشحالم که اجازه دادی اینقدر بهت نزدیک باشم.
من از قبل به تو دلبسته بودم، و بعد از اون دیگه هرگز قلبم به شخص دیگه ای اهمیت نداد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
ˢᵒʳʳʸ 🦋 ᴰᵃʰᴹᵒ
Fanfic🦋; وقتی که داهیون سیزده تا نامه دریافت میکنه و فقط یکی میفرسته. ✎ All rights go to the original author: @/boyfrvmthemoon