داهیون ِ عزیز،
احتمالا از این نامه ها خسته شدی؟ امیدوارم که اینطور نباشه. من هنوز چیز هایی برای گفتن دارم و نمیتونم بدون اینکه هرگز گفته بشن، برم.
َزمانی که شونزده ساله بودی، و ما توی خونه ی شما به پختن ناهار یکشنبه مشغول بودیم رو به خاطر میاری؟ من تو رو به سمت حیاط پشتی کشیدم و تو فقط میخندیدی.
به خاطر داری که منو به سمت باغچه راهنمایی کردی و بهم درباره ی تمام دونه هایی که کاشته بودی و اینکه چجوری نمیتونی صبر کنی تا بزرگ شدن و شکوفه دادن و درخشان و ظریف بودنشون رو ببینی، گفتی؟
شاید این همون عشق من به تو بود، پر جنب و جوش اما شکننده، که قلبم رو ضعیف میکرد و با شعله ای مهار ناپذیر از صدای تو میسوخت.
به خاطر داری چجوری دستت رو گرفتم و با انگشت های توی هم گره خورده قدم زدیم، تا وقتی مادرت برای غذا خوردن صدامون کرد؟
موهای تو با شلختگی پشت سرت بسته شده بود و تار ها و گره ها از همه جاش بیرون زده بودن. آفتاب به پوست رنگ پریدهـت بوسه میزد، همونطور که من دلم میخواست بزنم، و توی اون دقیقه های ارزشمند جوری تظاهر میکردم که انگار یه زوج هستیم، که انگار عشق ما متقابلـه و محکوم به یک طرفه بودن نیست.
متاسفم که بدون گفتن به تو چنین افکاری داشتم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
ˢᵒʳʳʸ 🦋 ᴰᵃʰᴹᵒ
Hayran Kurgu🦋; وقتی که داهیون سیزده تا نامه دریافت میکنه و فقط یکی میفرسته. ✎ All rights go to the original author: @/boyfrvmthemoon