³¹-⁰¹-¹⁹⁹¹

34 17 11
                                    

داهیون ِ عزیز،

اون زمانی رو به خاطر میاری که پسری به خاطر یه بازی جرئت مسخره از تو خواست که باهاش قرار بذاری؟

اون موقع تو واقعا دوستش داشتی، و شما دو تا برای یک ماه کامل همه چیز رو با هم امتحان کردین. اون جوری بغلت میکرد که انگار ارزشمندی، گونه هات رو جوری فشار میداد که انگار پرستیدنی ترین چیزی هستی که توی عمرش دیده، تو رو به بهترین رستوران ها میبرد و وقتی که نیاز به تنهایی داشتی، درک میکرد.

به نظر میرسید واقعا بهت اهمیت میده، حتی من با اینکه نمیخواستم، ته دلم تاییدش میکردم. اون باعث میشد لبخند بزنی همونقدر که من باعث میشدم، که بخندی همونجور که جوک های من می‌خندوندت و کاری میکرد رویا وار از پنجره به بیرون خیره بشی؛ کاری که من هیچوقت نتونستم بکنم.

وقتی اون به زور جلوی کل کلاس بوسیدت و دوستاش شروع به فریاد زدن کردن، تو تقریبا فرو ریختی و فقط اون زمان بود که حقیقت رو بهت اعتراف کرد.

شرم آور و بی رحمانه بود، و من اونقدر عصبانی بودم که صندلیم رو به عقب هل دادم و مشت محکمی به فک‌ـش کوبیدم. به جای اینکه اونطور که باید، تو رو در آغوش میگرفتم.

متاسفم که نتونستم قلب شیشه ای تو رو از لمس خشن‌ـش محافظت کنم. باید بیشتر اطرافیانمون رو می‌شناختم و کمتر بهشون اعتماد میکردم، اما تو اونقدر مهربونی که پاکی‌ـت بدی ها رو جذب میکنه.

تقصیر تو نیست، البته که اینطور نیست.

باید از تو مراقبت میکردم، اما شکست خوردم.

من متاسفم.


ˢᵒʳʳʸ 🦋 ᴰᵃʰᴹᵒOnde histórias criam vida. Descubra agora